اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2205

داستان شماره 2205

ازدواج موسی (ع)


بسم الله الرحمن الرحیم

خورشید، هنوز زردی خود را داشت که جوان، خسته و کوفته با لباس های خاک آلود، کنار چاه آب رسید. دلو بزرگ و سنگین را داخل چاه انداخت. صدای «شالاپ» خوردن دلو به آب، امید او را بیش تر کرد. با زحمت بسیار دلو را بالا کشید.
آب خورده و نخورده، متوجه صدایی شد. پارس سگ ها و زنگولە گوسفندها، موسیقی موزونی در فضا پخش کرده بود.
چوپانان از فرط خستگی، به جوان سلام نکردند. دلو را به چاه انداخته و سه نفری آن را بالا کشیدند. باز هم نگاهی به جوان نکردند.
جوان، رنج خستگی هشت روز پیاده روی را احساس می کرد. هشت روز دوندگی برای این که جانش را از خطر نابودی نگه دارد.
موسی در درگیری، قصد کشتن کسی را نداشت. فقط در دفاع از حق و نجات مظلوم، مشتی بر سینه ظالم زد. زدن همان و جان دادن ظالم همان.
نفسش بند آمد. جوان، دیگر ماندن را صلاح ندانست. می دانست اگر او را بیابند، بی درنگ او را خواهند کشت. از شهر خارج شد. اینک پس از نظاره هشت طلوع خورشید، به این شهر رسیده که جوانانش آن قدر مرام ندارند که به غریبه سلام کنند.
جوانمردی را یک کاسه سر کشیده اند که زودتر از دختران چوپان، سراغ آب می آیند. انگار نه انگار که این دختران چوپان، از صبح در این گرمای طاقت فرسا، با گوسفندان همدم شده اند، تا لقمه نانی به دست آورند.
دختران با زحمت بسیار، جلوی گوسفندان را گرفته بودند. جوان بی رمق به سمت دختران آمد. با صلابت گفت: کار شما چیست؟ چرا پیش نمی روید و گوسفندان را سیراب نمی کنید؟
دختران بدون خیره شدن به جوان، گفتند:
«ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم، تا چوپانان همگی از کنار چاه بروند»
فکری در ذهن جوان در تلاطم است؛ «مگر پدر یا بزرگ تری ندارند که مجبورند این زحمت را تحمل کنند؟»
دنبال جواب می گشت که دختران گفتند: «پدر ما، مرد پیری است که شکسته و رنجور شده» این حرف ها، جوان را سخت ناراحت و آزرده ساخت. نگاهی تند به مردان کنار چاه انداخت و با اقتدار، گوسفندان را به سمت چاه راند.
غیرت، بازوانش را توانمند ساخته و بی رمقی را از یادش برده بود. دلو آب را به تنهایی بالا کشید و با شتاب بسیار، گوسفندان دختران را که هنوز عقب ایستاده بودند، سیراب کرد.
دختران نمی دانستند با چه زبانی تشکر کنند. گوسفندان را گرفته و روانه خانه شان شدند.
جوان باز، بی رمقی را احساس کرد. زیر سایه آمد و به نجوا لب گشود: خدایا هر خیر و نیکی بر من فرستی، به آن نیازمندم.
دختران نزدیک خانه آمدند، پدر هنوز به انتظار، گام زدن آغاز نکرده بود که صدای گله، او را به آمدن دختران عزیزش، خبر می دهد.
دختران خوشحال به سراغ پدر پیرشان می شتابند.
«دخترانم، عزیزانم، امروز زودتر به خانه آمدید؟»
دختران لب به سخن می گشایند:
جوان صالح و مهربانی، لطف کرد و گوسفندان را از ما گرفت و سیراب کرد.
پدر با خود اندیشید:خدایا! این جوان با مروت کیست که پا در سرزمین مدائن نهاده است؟ آن گاه به دختر بزرگش گفت: دخترم به سراغش برو و بگو پدرم تو را می خواند، تا مزد کارت را بدهد.
دختر نزدیک چاه آمد. جوان هم چنان زیر سایه درخت نشسته بود، دختر نزدیک آمد و گفت: «پدرمان می خواهد مزد شما را بدهد».
جوان با خود گفت:
«عجب مردی، چه حق شناس! حاضر نیست زحمت انسانی، حتی به اندازە کشیدن چند دلو آب بدون پاداش بماند»
به خانه رسیدند. شعیب که پدر دختران است، با خوشحالی به استقبال می آید. «خوش آمدی جوان». سفرە غذا از قبل گسترده شده بود. جوان که چشمش به سفره غذا افتاد، دعایی که زیر درخت زمزمه کرده بود یادش آمد: «خدایا محتاج خیر توأم».
پیرمرد، از حال و احوال جوان پرسید که از کجایی و در این جا چه می کنی؟ جوان که جانی دوباره گرفته بود، شروع به درد دل کرد.
شعیب با آرامش گفت: «نترس که نجات یافته ای و دیگر کسی به سوی تو راهی ندارد».
موسی برای استراحت آماده شد، تا در این فضای معنوی، خستگی این چند روز را از تن بیرون کند. خانه را سکوت و آرامش فرا گرفته بود تا مرد خدا اندکی بیارامد.
همان دختری که واسطه شده بود، تا موسی را به شعیب برساند، نزد پدر زانوی ادب زد و گفت:
«پدر، این جوان، قدرتمند و درست کار است. او را استخدام کن، تا کمک کارمان باشد»
برق شادی در چشمان پدر نمایان شد. اما تعجب کرد که دخترش از کجا به درست کاری و امین بودن جوان پی برده است. با مهربانی پرسید:
«دخترم، قدرتش را از کشیدن دلو، آن هم به تنهایی دانستی. اما امین بودنش را از کجا دریافتی؟»
دختر، نگاهی به پدر انداخت و گفت:
«از این که با ما دختران، بگو و بخند نکرد و در کمکش درخواستی نداشت و به ما خیره نشد.
موسی از بستر استراحت جدا نشده بود که شعیب، مساله ازدواج او را با دخترش مطرح کرد. عرق شرم، جبین موسی را شست و سکوتش، قلب شعیب را پر شعف ساخت. اینک موسی داماد این خانه شده است

[ چهار شنبه 15 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2204

داستان شماره 2204

اهانت


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

معاویه بن ابی سفیان از بنی امیه بود و عقیل از بنی هاشم . آل هاشم سادات قریش بودند و همواره مورد تکریم و احترام . آل امیه در مقابل بنی هاشم احساس حقارت میکردند،
از بزرگواری و شرافتشان رنج میبردند، نسبت به آنان کینه داشتند و در هر فرصتی دشمنی خود را اعمال مینمودند.
روزی در مجلس معاویه جمعی از رجال شام نشسته بودند و عقیل نیز در آن مجلس حضور داشت ، معاویه برای آنکه نیشی بزند، زهری بریزد، و عقیل را در حضور دگران تحقیر نماید بدون مقدمه بحضار مجلس رو کرد و گفت : آیا میدانید ابولهبی که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباه اش فرموده است :
تبت یدا ابی لهب .(1)
کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عموی این مرد است و به عقیل اشاره کرد.
عقیل نیز بلافاصله گفت آیا میدانید زن ابولهب که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباره اش فرموده است :
و امراءته حماله الحطب فی جیدها حبل من مسد.(2)
کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عمه این مرد است و بمعاویه اشاره کرد.(3)

1- انوار نعمانیه ص 342
2- منتهی الامال ص 332 و اثنی عشریه
3- انوار نعمانیه ص

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2203

داستان شماره 2203

دست بالای دست بسیار است


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.

بحارالانوار، ج 50، ص 147 -

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2202

داستان شماره 2202


ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی



بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او مرا به بیرون آب دریا می آورد”

سلیمان به مورچه گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟

مورچه گفت آری او می گوید :
یا مَن لا یَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِكَ، لا تَنسِ عِبادِكَ المومنینَ بِرحمَتِكَ؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

[ چهار شنبه 12 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2201
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2200

داستان شماره 2200

 

به گفتار کودک گوش فرا دهیم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مـوقـعـی کـه خـلافت به عمر بن عبدالعزیز منتقل شد, هیات هایی ازاطراف کشور, برای عرض تـبـریـک و تـهنیت به دربار وی آمدند که ازآن جمله , هیاتی بود از حجاز .
کودک خردسالی در آن هیات بود که درمجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید .
خلیفه گفت : آن کس که سنش بیشتر است حرف بزند .
کـودک گـفـت : ای خـلیفه مسلمین , اگر میزان شایستگی به سن باشد,در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند .
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاییدکرد و اجازه داد حرف بزند .
کودک گـفـت : از مـکـان دوری به این جاآمده ایم .
آمدن ما نه برای طمع است و نه به علت ترس .
طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان وامنیت زندگی می کنیم .
تـرس نـداریـم , زیـرا خـویـشـتن را از ستم تودرامان می دانیم .
آمدن ما به این جا, فقط به منظور شکرگزاری وقدردانی است .
عمر بن عبدالعزیز گفت : مرا موعظه کن .
کـودک گـفـت : ای خـلـیفه , بعضی از مردم از حلم خداوند و ازتمجیدمردم , دچار غرور شدند .
مواظب باش این دو عامل در تو ایجادغرور نکند و در زمامداری , گرفتار لغزش نشوی .
عـمـر بـن عـبـدالـعـزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و چون ازسن وی سؤال کرد, گفتند : دوازده سال است

[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2199

داستان شماره 2199

 

جشن تکلیف سید بن طاووس


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مردم دسته دسته از کوچه به طرف منزل سید می رفتند، کوچه شلوغ شده بود، شاگردان سید همگی به جشن آمده بودند. اما هیچ کس نمی دانست این جشن با شکوه به چه مناسبتی بر پا شده است. یکی از دیگری سؤال کرد: ما آخر ندانستیم این جشن برای چیست؟ و او گفت: راستش من هم نمی دانم، شاید عید است و فقط سید می داند. آخر ما همگی سید را می شناختیم، او شخص بزرگوار و عالمی است، حتماً یک حکمت و مسئله ای هست که ما نمی دانیم و او می داند.
تقریباً خانه پر شده بود و همگی با صلوات و خواندن شعر برای امامان (علیهم السلام) مشغول جشنی بودند که فقط سید می دانست برای چیست.
بعد از گذشت مدتی بالاخره طاقت شاگردان سید تمام شد. یکی از آنها پرسید: ببخشید استاد، ما مشغول جشن و سرور هستیم، ولی نمی دانیم مناسبت آن چیست، اگر لطف کنید و بفرمایید خوش حال تر می شویم.
تبسّمی در چهره نورانی سید پدیدار گشت و گفت: در سال های قبل در چنین روزی بنده به سن پانزده سالگی رسیدم و از آن روز لیاقت پیدا کردم که خدای مهربان نماز و روزه را بر من واجب کند؛ یعنی انسان کامل شدم و از بچگی بیرون آمدم. به خاطر این نعمت بزرگ، من در هر سال این روز را خیلی دوست دارم و جشن می گیرم، این مراسمِ جشن تکلیف من است.

برگرفته از: داستان های نماز

[ چهار شنبه 9 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2198

داستان شماره 2198


توطيه پير يهودي !



بسْم الله الْرحْمن الْرحيمْ

اوس و خزرج ، دو قبيله بزرگ ، در مدينه بودند، و سالها باهم جنگ و دشمني داشتند، سرانجام با هجرت پيامبر (صلي الله عليه و آله ) به مدينه ، و قبول اسلام آنها، در پرتو رهبريهاي خردمندانه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله ) با هم متحد شده و با كمال صميميت به هم نزديك شدند، و جنگهاي خونين دهها سال آنها مبدل به صفا و برادري گرديد.
روزي يكي از يهوديان كه سن پيري را مي گذراند و بنام ((شاس بن قيس )) خوانده مي شد، از كنار اجتماع مسلمانان رد شد، آنها را در كمال صميميت ديد.
او با ديدن اين پيوند مقدس ، حتي بين اوس و خزرج ، ناراحت شد، و براي خود و همكيشانش (كه ثروت اندوزان حجاز بودند) احساس خطر نمود، و در فكر طرح نقشه اي افتاد كه به اين پيوند ضربه بزند.
او، يكي از جوانان يهود را اجير كرد، كه نزد اوس و خزرج برود و جنگهاي خونين آنها را بياد آنها بياورد، و آتش خاموش شده را شعله ور سازد.
آن جوان به اجراي آن طرح ، همت كرد، و با مهارت خاصي ، در ميان اوس و خزرج ، نشست ، و بطور مرموز، جنگهاي سابق را به ياد آنها انداخت ، كار به جايي رسيد كه كينه هاي سابق ، بجوش آمده ، و شنيده شد كه افرادي از هر دو طايفه ، تقاضاي شمشير كردند، و فرياد السلاح ، السلاح (شمشير، شمشير) بلند شد.
چيزي نمانده بود كه آتش جنگ بين آنها شعله ور گردد، كه پيامبر (صلي الله عليه و آله ) از جريان آگاه شد، و بي درنگ نزد آنان رفت و با سخنان مدبرانه و مهرانگيز خود آنها را بيدار ساخت ، و آنها آنچنان تحت تا ثير سخنان پيامبر (صلي الله عليه و آله ) واقع شدند، كه زارزار گريه مي كردند.
به اين ترتيب نقشه خاينانه پير يهودي كه به دست يك جوان يهودي ، اجرا شده بود، خنثي گرديد.
و در اين هنگام چهار آيه (آيه 98 تا 101 سوره آل عمران ) نازل گرديد، كه در دو آيه اول ، يهوديان را سرزنش كرد و در دو آيه آخر، به مسلمين ، هشدار داد، و در آيه 101 چنين مي خوانيم :
و كيف تكفرون و انتم تتلي عليكم آيات الله و فيكم رسوله و من يعتصم بالله فقد هدي الي صراط مستقيم .
ترجمه :
((چگونه امكان دارد كه شما كافر گرديد، با اينكه آيات خدا (قرآن ) بر شما خوانده مي شود، و پيامبر او در ميان شما است ، و هر كس كه به خدا تمسك كند، به راه راست ، هدايت شده است )).
اين آيه ، همچنان در جهان ، طنين انداز است ، كه تا قرآن و رهبر حقيقي در ميان شما است ، شما در راه تكامل قرار گرفته ايد، و ديگر هيچ عذري براي انحراف و اختلاف نداريد

داستان دوستان      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2197
[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2196

داستان شماره 2196

بهترین جایزه


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

من در یکی از اردوگاه های عراق به همراه بعضی از رزمندگان دیگر اسیر بودم. عراقی ها از دادن قرآن به ما خودداری می کردند. ما چاره ای نداشتیم جز آن که از حافظه خود استفاده کنیم. بنابر این هر کس آیه یا سوره ای را حفظ بود آن را با انگشت روی خاک می نوشت تا دیگران نیز حفظ کنند. گاهی اوقات که زغال یا سنگ گچی داخل اردوگاه پیدا می شد آیات را بر روی دیوارها یا درها می نوشتیم، که البته بعضی اوقات به خاطر همین نوشتن آیات و سوره ها کتک مفصّلی می خوردیم. با این حال، شوق آزادگان برای یادگیری قرآن روز به روز بیشتر می شد. تا این که یک روز به فرمانده اردوگاه گفتیم ما می خواهیم یک مسابقه والیبال برگزار کنیم. عراقی ها که از ماجرا مطلع شدند، خواستند بگویند از این حرکت حمایت می کنند و اعلام کردند یک جلد قرآن به آسایش گاه برنده جایزه خواهند داد.
به محض این که خبر جایزه قرآن پخش شد، شور و شوق عجیبی اردوگاه را پر کرد. گویی که قرار است به تیم برنده «جایزه جام جهانی» را بدهند. سرانجام مسابقه برگزار شد و تیم آسایش گاه ما اول شد و ما قرآن را گرفتیم. پس از آن بچه ها در یادگیری و حفظ قرآن تلاش بیشتری را آغاز کردند. فراموش نمی کنم که قرآن در طول 24 ساعت یک لحظه هم بر زمین نمی ماند و به طور نوبتی میان دوستان، دست به دست می گشت، به طوری که اگر در نیمه های شب هم نوبت کسی می شد و او در خواب بود بیدار می شد و قرآن خود را تلاوت و حفظ می کرد.
با این روش، دوستان بسیاری خواندن قرآن را یاد گرفتند و عده فراوانی هم حافظ آیات و سوره هایی از قرآن شدند.

به نقل از: آموزش قرآن، دوم راهنمائی، ص 72 و 73

[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2195
[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2194

داستان شماره 2194

داستان جالب اختراع «گیوتین»


بسم الله الرحمن الرحیم

طبق افسانه‌ها، روزی از روزهای ماه می 1738 در فرانسه، زنی که واپسین ایام بارداری خود را می‌گذراند و در حال رفتن به پایین خیابان سنته بود، ضجه‌های مردی را شنید که در گردونۀ استخوان‌شکن شهر اعدام می‌شد.
طبق افسانه‌ها، روزی از روزهای ماه می 1738 در فرانسه، زنی که واپسین ایام بارداری خود را می‌گذراند و در حال رفتن به پایین خیابان سنته بود، ضجه‌های مردی را شنید که در گردونۀ استخوان‌شکن شهر اعدام می‌شد.
«فرادید» ادامه می‌دهد: اعدام بدین طریق بود که فرد محکوم به مرگ را بر چرخی بزرگ می‌بستند و دست و پای او را از طرفین، همچون ستارۀ دریایی، می‌کشیدند. آنگاه با چوب‌دستی بدن وی را می‌کوفتند تا استخوان‌هایش خرد شود. بر اساس این داستان، فریادهای مرد چنان دردناک و تأثرآور بود که زن درست در همان لحظه و همان‌جا وضع حمل کرد.
اگر این داستان حقیقت داشته باشد، آنچه در آن تعریف شده، دربارۀ فردی صدق می‌کند که طبق گفتۀ مورخان، در همان روز پای به جهان گذاشته است. چنانکه مورخ فرانسوی، دنیل آراس، نوشته «وضعیتی که وی در آن تولد یافت، بر شهرت او در آینده تأثیری قطعی گذاشت». این کودک، یعنی «ژوزف اینیاس گیوتین»، بزرگ می‌شد تا یکی از مرگ‌بارترین ابزارهای اعدام را در عصر خویش ابداع کند. اما پیش از آنکه گیوتین را اختراع کند، بخشی از عمر خویش را وقف اِعمال نفوذ (قانونی) علیه مجازات مرگ در فرانسه کرد.
گیوتین ابتدا برای مدت کوتاهی استاد ادبیات دانشگاه بوردو شد؛ اما پس از آن به پاریس رفت و به مطالعۀ پزشکی پرداخت. سپس در این شهر، به پزشکی فعال تبدیل شد و در آن اقامت گزید. در سال ۱۷۸۸، وی اعلامیه‌ای نگاشت با عنوان «عریضۀ شهروندان زندۀ پاریس»؛ در آن اعلامیه خواستار آن شد که گروه‌های غیراشرافی نمایندگان بیشتری در هیأت قانون‌گذاری داشته باشند. این هیئت «مجلس طبقاتی» نامیده می‌شد. سال بعد، عمدتاً به‌علت توجهی که در نتیجۀ «عریضۀ» مزبور نصیب وی شد، گیوتین در شمار نمایندگان مجلس قرار گرفت و حرفۀ سیاسی خویش را آغاز کرد.
گیوتین در مقام سیاست‌مدار، بیشتر فعالیت خود را بر اصلاحات پزشکی متمرکز کرد. وی همچنین از مخالفان مجازات مرگ بود. شاید چون دریافته بود که امحای یک‌بارۀ این نوع مجازات نامحتمل است، نیروی خود را برای انسانی‌ترکردن و عادلانه‌ترکردن آن صرف کرد. در آن زمان در فرانسه تنها اشراف‌زادگان خاطی از این امتیاز برخوردار بودند که گردنشان را با شمشیر می‌زدند؛ حال‌آنکه اغلب مجرمان به آویختن به چوبۀ دار محکوم می‌شدند. در برخی مواقع نیز محکوم به مرگ با گردونۀ استخوان‌شکن می‌شدند.
در دهم اکتبر ۱۷۸۹، گیوتین طرحی را به دولت فرانسه پیشنهاد و در آن توصیه کرد نوعی دستگاه گردن‌زنی، به ابزار رسمی برای اعمال مجازات مرگ تبدیل شود. در بدو امر، پیشنهاد وی توجه اندکی را به خود جلب کرد؛ اما در دسامبر همان سال، گیوتین در مجلس ملی سخنرانی‌ای کرد که سبب شد هم خود وی و هم ایده‌اش شهرتی بین‌المللی یابد. درحالی‌که شور و هیجان بر او غلبه کرده بود، به مخاطبانش گفت: «اکنون من با این دستگاه، گردن شما را در طرفةالعینی می‌زنم؛ ولی اصلاً آن را احساس نمی‌کنید.»
روز بعد، نشریه‌ای معروف در فرانسه، اظهارات گیوتین را در قالب ترانه‌ای دست‌انداخت گرفت. این ترجمه از مجله‌ای انگلیسی، چمبرز ادینبورگ جرنال، در قرن نوزدهم برگرفته شده است:
این سیاست‌مدار
و پزشک
با خود اندیشید، واضح است
که به‌دارآویختن، نه انسانی است
نه میهن‌پرستانه
و بالفور شیوه‌ای مبتکرانه

ابداع کرد
تا انسان‌ها را، بی‌آنکه عذابی ببینند، به قتل رساند
شیوه‌ای که در آن نه طنابی بود و نه چوبه‌ای
و جلادان را از میدان به در می‌کرد...
و آنگاه بی‌درنگ
نبوغ او دستگاهی را طراحی کرد
که «به‌سادگی» انسان را می‌کشد
همین و تمام
و ما به تقلید از نام او
این دستگاه را
«گیوتین» می‌خوانیم
این لحظه‌ای بود که نام «گیوتین» برای ابد، مترادف با گردن‌زنی می‌شد. آنگونه که ژورنال مجلس اشاره می‌کند، در نسخۀ کاملِ این ترانه از سه تنِ دیگر از سیاست‌مداران یاد شده بود که به اعضای داوطلب مجلس ملی معروف بودند. ازقضا همۀ این افراد از کسانی بودند که بعداً به‌وسیلۀ گیوتین اعدام شدند و ازجملۀ آن‌ها سرایندۀ همین ترانه، یعنی شوالیه دو شانسانتز بود.
با وجود آنکه سخنان گیوتین در نزد عموم به تمسخر گرفته شد، تمام پیشنهادهای او در نهایت تصویب شد. در سوم ژوئن ۱۷۹۱، مجلس ملی دستوری صادر کرد مبنی بر اینکه دستگاه گردن‌زنیِ مزبور تنها ابزار برای اعدام قانونی مجرمان باشد و سیاست‌مداری به نام پی‌یر لوئی رودره مسئول نظارت بر اجرای آن شد.
رودره در دهم مارس 1792 با گیوتین تماس گرفت و از او خواست که خود وارد عمل شود؛ اما هیچ سندی مبنی‌بر اینکه دکتر گیوتین این درخواست را پذیرفته است یا نه، وجود ندارد. درضمن، وی در آغاز تقلای زیادی کرد که افرادی را برای این کار استخدام کند؛ چون کسی حاضر به پذیرفتن ننگ کار با آن دستگاه نبود. رودره پس از دریافت نامه‌ای که در آن کارورزانی با مواجبی گزاف برای کار با دستگاه پیشنهاد شده بود، به یکی از پیمان‌کاران احتمالیِ کار نوشت: «هرچند به‌واقع تعصب وجود دارد؛ اما من پیشنهادهایی از کسان دیگری دارم... به‌شرط اینکه... فاش نشود که آن‌ها با این وسیله کار می‌کنند.»
سرانجام رودره با یک فرد آلمانی‌تبار به نام توبیاس اشمیت به توافق رسید تا گیتوتین را به کار اندازد. در ابتدا دستگاه را با بریدن سر گوسفند، گوساله و اجساد انسان‌ها آزمودند؛ نخستین انسانی که قربانی گیوتین شد، نیکلاس ژاک پلتیه بود که در سال 1792 گردن زده شد. از این زمان، گیوتین تا دو سدۀ دیگر رایج بود؛ یعنی تا هنگامی که مجازات مرگ در فرانسه، در سال 1981 ملغی شد، گیوتین به‌عنوان ابزاری متعارف برای اعدام محکومانِ غیرنظامی باقی ماند. به نوشتۀ چمبرز ادینبورگ جرنال، دکتر گیوتین «تا واپسین لحظۀ حیاتش» به‌سبب مشارکتش در ساخت این دستگاهِ آدم‌کشی «سخت تأسف می‌خورد».
بر خلاف این افسانۀ رایج که دکتر گیوتین خود با دستگاه هم‌نام خویش به قتل رسید، وی در 75سالگی به علل طبیعی درگذشت؛ بااین‌حال، افسانۀ مزبور چنان مقبولیت یافته بود که حتی فرهنگ معروف جانسن در مدخل مربوط به گیوتین این افسانه را به‌عنوان واقعیت درج کرد. دوست گیوتین، آدم کلود بوروکه خود پزشک بود، در مراسم خاک‌سپاری گیوتین از این پزشک فقید این گونه تجلیل کرد: «چقدر درست است این نکته که سودرساندن به نوع بشر، بدون برخی پیامدهای ناخوشایندِ آن برای آدمی، دشوار است.»

[ چهار شنبه 4 ارديبهشت 1395برچسب:داستان بزرگان, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2193

داستان شماره 2193

مسؤولیت پدران


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند .
پیامبر(ص )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند .
فرمود : وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند .
لحظه ای فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند .
عرض کردند : یا رسول اللّه , آیا منظورتان مشرکین است ؟ - نـه , بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند .
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن , تعجب کردند که آیا چنین پدران بی مسؤولیتی نیز هستند .
پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد : تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . . . . آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند .
((1))
بـیـان : در عـصـر حاضر, دلیل دور بودن و ناآگاهی قشر عظیمی ازکودکان و نوجوانان از مسائل مذهبی , بی توجهی والدینشان به این مساله مهم است


1 - مستدرک الوسائل , ج2 , ص 625

[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2192

داستان شماره 2192

وعده وصل


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت :
يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل شود.
حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند شدو نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود.
آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه .
آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت :
⬛️السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك .⬛️
بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود:
اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد.
حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفته است .

سوگنامه آل محمدص429

[ چهار شنبه 2 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2191

داستان شماره 2191

داستان عمّار یاسر


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

یاسر، پدر عمّار، اهل یمن بود. همراه دو برادرش به مکه آمدند و مقیم آن شهر شدند. یاسر سال ها بعد با سمیّه ازدواج کرد و عمّار، ثمره این ازدواج بود.1
پس از بعثت پیامبر خد، یاسر و سمیّه از پیشگامان پذیرش اسلام بودند و در آن دوران سخت در مکه، شدیدترین شکنجه ها را به خاطر توحید و مسلمانی تحمل کردند و سرانجام زیر شکنجه های طاقت فرسای مشرکان قریش شهید شدند.
عمار، فرزند جوان این دو قهرمان شهید، با قلبی مالامال از عشق به اسلام و حضرت محمد(ص) آن دوران سخت را پشت سر گذاشت و همراه اولین گروه از مسلمانان که به سرپرستی جعفر بن ابی طالب به حبشه هجرت کردند، به آن دیار رفت و پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه، به آن حضرت پیوست و همه توان خود را در خدمت به اسلام و قرآن و در رکاب پیامبر اسلام به کار گرفت.2
حضرت محمد(ص) درباره او فرمود: سراپای عمار را ایمان پر کرده، و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.3 ستایش های فراوان پیامبر خدا از عمار یاسر، از او چهره ای دوست داشتنی، الگوی ایمان، اسوه حق و تجسّم ارزش های قرآنی ساخته است و این سخن آن حضرت که: عمار، یکی از چهار نفری است که بهشت، مشتاق آنان است،4 یکی از این گونه سخنان ستایش آمیز است.
عمار یاسر، به عنوان سربازی شجاع و با ایمان در رکاب پیامبر خدا(ص) حضور داشت و در جنگ های متعدد، با جان فشانی خود ایمان راستین خویش را نشان می داد. در جنگ خندق، در حفر خندق پیرامون مدینه برای جلوگیری از نفوذ دشمن، از فعال ترین نیروهای مسلمان بود که مورد ستایش پیامبر نیز قرار گرفت.
پس از رحلت پیامبر، عمار همچنان در راه دفاع از حق و ولایت و اهل بیت، استوار ماند و دچار انحرافات سیاسی یا دنیاطلبی های شیطانی و جاه طلبی نگشت و چون شاهد نادیده گرفته شدن توصیه های روشن رسول خدا درباره اهل بیت و امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود، در راه دین و حمایت از علی(علیه السلام) مصمّم تر شد و هرگز از آن جدا نشد.
وی از افراد گروه (شُرطة الخمیس) در زمان علی(علیه السلام) بود; یعنی آنان که برای فداکاری در راه دین و حمایت از رهبری امام و اطاعت از همه فرمان های او، شرط و پیمان جان با آن حضرت بسته بودند. پیامبر(ص) و علی(علیه السلام) هم به آنان وعده بهشت داده بود.5
عمار همان گونه که در طول حیات پیامبر خد، مؤمنی جان بر کف و مدافع اسلام بود، در دوران امامت علی(علیه السلام) نیز شیعه ای مخلص و استوار بود و در رکاب وی با متجاوزان و پیمان شکنان جنگید.
وی در زمان خلیفه دوم، مدتی امارت و ولایت کوفه را عهده دار بود و در زمانِ مسئولیتش در این شهر، همچنان روحیه تواضع و اخلاص و ساده زیستی را حفظ کرد و کوشید تا از عدل و حق فاصله نگیرد. همین شیوه بر عده ای سنگین آمد و زمینه برکناری او را فراهم آوردند. پس از آن وی دوباره به مدینه برگشت و در کنار علی(علیه السلام) ماند و از دانش و کمالات او بهره گرفت.
عمار یاسر، در سنگر نهی از منکر، تلاشی چشمگیر داشت و در دوره خلیفه سوم نسبت به سوءاستفاده های وابستگان خلیفه از بیت المال انتقاد و اعتراض می کرد و به خاطر همین رفتارش مورد خشم دولتمردان قرار گرفت و آزارش دادند، چون حریف زبان صریح و حق گو و انتقادگر وی از انحرافات و خطاها نبودند.
عمار، معیار حق بود. رسول خدا(ص) فرموده بود: عمار با حق است و از آن جدا نمی شود. از این رو در بروز فتنه ها وقتی کار بر مردم مشتبه می شد، نگاه می کردند عمار در کدام طرف است، همان جبهه را جبهه حق می دانستند. در نبرد صفّین نیز، وجود عمار در میان لشکریان امیرالمؤمنین(علیه السلام) دلیلی بود بر اینکه این سو حق، و جبهه مقابل، باطل و ستمگر است.
عمار در دوران خلافت علی(علیه السلام) سالخورده بود، اما جواندل، با نشاط و پر تلاش بود. وی در دوران حکومت علوی، رئیس نیروهای انتظامی در مدینه شد. پس از فتنه گری های معاویه در شام و پیمان شکنی طلحه و زبیر و بروز زمینه های جنگ جمل و صفین، وی به همراهی امام حسن مجتبی(علیه السلام) مأمور تجهیز نیرو از شهر کوفه شدند.
در نبرد صفین، حماسه آفرینی های عمار در دفاع از جبهه حق و رسوا کردن نیروهای باطل بسیار چشمگیر بود. او در میدان نبرد، خطبه های شورانگیز می خواند و رزمندگان را به پیکار بی امان با متجاوزان و پیمان شکنان دعوت می کرد. خطابه های روشنگر او، به سپاه حق بصیرت بیشتری می داد. وقتی چشم او به پرچم عمروعاص افتاد، گفت: به خدا قسم، ما با این پرچم تاکنون سه بار جنگیده ایم و اینان در این جنگ هم هدایت شده نیستند و در همان کفر سابق به سر می برند.6
در گرماگرم نبرد صفین، عمار یاسر، شهادت طلبانه و با اشتیاق به میدان رفت، در حالی که چنین رجز می خواند:
امروز، دوستان ر، محمد و حزب او را دیدار می کنم.
و پس از نبردی دلاورانه سرانجام به شهادت رسید.
شهادت عمار یاسر، گرچه در حضرت امیر و یارانش شدیداً اثر گذاشت و آنان را غمگین ساخت، ولی در تزلزل روحیه سپاه شام و رسوا نمودن معاویه هم بسیار مؤثر بود. چون رسول خدا(ص) بارها درباره او فرموده بود: گروه ستمکار و اهل بغی، او را می کشند.
و ثابت شد که این گروه، همان سپاه شام اند که به فرمان معاویه به جنگ با علی(علیه السلام) آمده اند.
عمار یاسر، این شیرمرد شجاع، در 94سالگی به آستان پروردگارش عروج کرد و خطی از حماسه و ایمان و ولایت را برای همیشه، پیش روی رهروان حق باز کرد.
سخن معاویه درباره او، به عنوان اعتراف دشمن، جایگاه والای او را نشان می دهد. روزی که مالک اشتر با دسیسه معاویه در راه عزیمت به مصر شهید شد،معاویه پس از شنیدن این خبر گفت:
علی بن ابی طالب دو دست داشت: یکی از آنها در جنگ صفین بریده شد و آن عمار یاسر بود; دست دیگرش امروز جدا گردید و آن مالک اشتر بود.7
باشد که ایمان و صبر و شجاعت عمار و حرکتش بر مدار و محور حق و ولایت، الگوی همه رهروان راه حق و عدالت باشد.

پی نوشت ها:
1ـ مامقانی، تنقیح المقال، ج2، ص320.
2ـ اعیان الشیعه، ج8، ص373.
3ـ همان.
4ـ اختصاص، ص12.
5 ـ همان، ص3.
6 ـ همان، ص14; اعیان الشیعه، ج8، ص374.
7ـ اختصاص، ص81

[ چهار شنبه 1 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2190

داستان شماره 2190

یک تجربه مهّم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

دیل کارنگی نویسنده مشهور آمریکائی (1888 - 1955 م ) در مورد خاطرات خود می نویسید :
از مادرم و پدرم دور شده و وارد دانشگاه شدم و به مرور زمان تغییری در افکار من پیدا شد . تحصیل علم الهیات ، علوم اساسی فلسفه و علم تطبیق ادیان مرا نسبت به بسیاری از تعلیمات دینی مشکوک ساخت . گیج و سرگردان شده بودم . نمی دانستم به چه چیز معتقد شوم و هیچگونه منظوری در زندگی بشر نمی دیدم . دست از نماز و دعا برداشتم و کافر و ملحد شدم . عقیده پیدا کردم که حیات بشر سراسر خالی از هدف و نقشه است و خلقت بشر به همان اندازه فاقد منظور خدائی است که حیوانات ما قبل تاریخ که در دویست میلیون سال قبل در دنیا زندگی می کردند و احساس می کردم که روزی نژاد بشر نیز مانند حیوانات ما قبل تاریخ که امروز اثری از آنها نیست معدوم خواهد شد . بر عقیده گروهی از مردم به خداوند مهربان و کریمی که دنیا را مانند خود خلق کرده می خندیدم . معتقد بودم که میلیونها خورشیدی که در فضای تیره ، سرد و بی روح در گردشند بوسیله قوه ای کور و لاشعور به وجود آمده اند . شاید اصلاً خلق نگردیده و مانند زمان و فضا همیشه وجود داشته اند . آیا من می خواهم ادّعا کنم که اکنون جواب تمام سؤ الات را می دانم ؟ خیر ، هیچکس تاکنون نتوانسته است پرده از روی اسرار خلقت و حیات بردارد .
اطراف ما را معمّا و اسراری بی شمار احاطه کرده است . مثلاً بدن خود رمز و معمّای بغرنج می باشد و همچنین قوه برقی که در منزل از آن استفاده می کنیم و گلی که در شکاف دیوار روئیده و علف سبزی که در باغ خانه می بینیم . آزمایشگاههای تحقیقاتی سالی سی هزار دلار خرج می کنند که علت سبز بودن علف را کشف کنند . کیترینک می گوید : اگر ما بدانیم که گیاهان چگونه می توانند نور خورشید ، آب و اکسید ، و کربن را تبدیل به قند خوراکی کنند ، خواهیم توانست تمدن جهان را دگرگون سازیم . حتّی کار کردن موتور اتومبیل نیز یکی از اسرار بغرنج است . متصدیان آزمایشگاههای شرکت بزرگ ژنرال موتور ، سالها وقت و میلیونها دلار صرف کرده اند تا در بیابند چگونه و چرا به یک جرقه در سیلندر ، انفجاری تولید می کند که باعث حرکت ماشین می شود و تازه هنوز هم موفق به کشف این راز نشده اند . عدم وقوف ما بر اسرار و رموز بدن آدمی ، قوه الکتریک و یا موتور اتومبیل ما را مانع از استفاده کردن و متمتع شدن از آنها نمی شود ، همچنین اگر من از کشف رموز دین و نماز و دعا عاجزم دلیل بر این نمی شود که من از یک زندگی بهتر و سعادتمندانه تری که دین به همراه دارد بهره برنگیرم . می خواستم بگویم که من دوباره به طرف دین برگشته ام . برق و آب و غذا در فراهم ساختن یک زندگی بهتر و کاملتر و راحتتر به من کمک می کند ولی فایده دین به مراتب از همه اینها برای من بیشتر است . . .
امروز جدیدترین علم ، یعنی روان پزشکی ، همان چیزهائی را تعلیم می دهد که پیامبران تعلیم می داده اند ، چرا به علت اینکه پزشکان روحی دریافته اند که دعا و نماز و داشتن یک ایمان محکم به دین ، نگرانی ، تشویش ، هیجانات و ترس را که موجب بیم بیشتری از ناخوشیهای ماست برطرف می سازد . اگر مذهب حقیقت نداشته باشد ، زندگی بی معنی و پوچ است . و بازیچه ای بیش نخواهد بود . بسیاری از ما وقتی از زندگی بستوه می آئیم و به آخرین حدّ نیروی خود می رسیم در ناامیدی و یاءس رو بسوی خدا بر می گردانیم . البته در موقع گرفتاری هیچ کس منکر خدا نیست . امّا چرا تا مرحله ناامیدی و یاءس تاءمّل کنیم ؟ چرا هر روز تجدید قوا ننمائیم ؟ چرا برای نماز و عبادت منتظر فرا رسیدن روز معینی شویم ؟ من با اینکه پروتستان هستم . امّا هر وقت احساس می کنم که احتیاج به دعا و نماز دارم فوراً در اولین نماز خانه ای که در سر راه خود بیابم به آنجا می روم و به دعا و نماز می پردازم

آئین زندگی ، دیل کارنگی ،ص 164

[ چهار شنبه 30 فروردين 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2189
[ دو شنبه 29 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 16:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2188

داستان شماره 2188

راهزن نماز خوان..



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید : من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد
آن شخص گفت: ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم
من به رئیس دزدها گفتم: اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟
گفت:  درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم
و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت:مرا می شناسی؟
گفتم: آری!
گفت: چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كرده‌ام.

[كتاب پاداشها و كیفرها]

[ دو شنبه 28 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2186

داستان شماره 2186

ياران وفادار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين (ع ) درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اين حرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه (ع ) باشد زيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است و ريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكر امام حسين (ع ) را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اين خيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست .
من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم : يابن رسول اللّه من براى يارى شما آمده ام .
امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى .
گفتم : مى ايستم ، پس جلوى حضرت ايستادم . و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت كرد در عالم رويا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب اليه ، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارم تكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ، يعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم )).
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ى بزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست ! و كى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند

گفتارهاى معنوى ، صص 239 و 240

[ دو شنبه 26 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2185

داستان شماره 2185

واجب یا مستحب


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عراقی ها تصمیم گرفتند ما را به زیارت حرم حضرت علی و امام حسین ـ علیهم السلام ـ ببرند، اما وقتی نوبت به اردوگاه ما رسید کسی حاضر نشد در زیر پرچم صدام به زیارت برود. ما می گفتیم اگر ما را به زیارت می برید، چرا در شب عاشور، دو ماه پیش، با ما آن طور رفتار کردید؟
عراقی ها جواب می دادند که آن روز دستور داشتیم شما را بزنیم و امروز هم دستور رسیده که به هر طور ممکن شما را به زیارت ببریم، اما کسی به حرف بعثی ها گوش نداد و همه متحد القول شدیم که زیر پرچم صدام به زیارت نرویم، زیرا آن ها می خواستند از این ماجرا علیه اسلام و انقلاب سوء استفاده کنند. دلیل دیگر این بود که گروهی را که قبل از ما به زیارت برده بودند به آن ها اجازه نداده بودند نماز صبح شان را بخوانند. این مسئله برای ما خیلی سخت بود و با این که یک عمر انتظار زیارت قبر ابا عبدالله الحسین (ع) را داشتیم اما نتوانستیم برای یک امر مستحب (زیارت)، یک امر واجب (نماز) را کنار بگذاریم.
بعد از این اتفاق، نگهبانانِ بعثی ما را بیش از یک ماه مورد ضرب و شتم قرار دادند و بیش از دویست نفر از دوستانمان را عریان کردند و پس از کتک کاری و شکنجه، به ارودگاهی دیگر انتقال دادند و ما تا مدتی از آن ها بی خبر بودیم .

نقل از: نماز در اسارت، ص 31 ـ 32

[ دو شنبه 25 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2184
[ دو شنبه 24 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2183
[ دو شنبه 23 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2182
[ دو شنبه 22 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2181

داستان شماره 2181

کنترل نفس


بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از فضلا می گوید: در یکی از روزهای  رمضان از مرحوم حاج شیخ عباس قمی خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد نماز جماعت برپا کند و امامت آن را بپذیرد. اصرار و خواهش ما را پذیرفت و نماز ظهر و عصر در یکی از شبستان های آن جا اقامه شد. هر روز جمعیت نمازگزارا ن فزونی می یافت. هنوز به ده روز نرسیده بود که مردم اطلاع یافتند و جمعیت فوق العاده زیاد شد.
یک روز پس از اتمام نماز ظهر آیت اللّه حاج شیخ عباس قمی به من که نزدیک ایشان بودم، گفتند: من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم. از مسجد رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند. چون خدمت ایشان رسیدم و از علت ترک نماز جماعت پرسیدم، گفتند: حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صدای اقتداکنندگان که پشت سر من هستند و می گفتند: یا الله یا الله، از محلی دور به گوش می رسید و این صداها مرا متوجه کرد که جمعیت زیادی برای نماز آمده است و این، مرا شادمان کرد و خوشم آمد. بنابراین من برای امامت نمازجما عت شایسته نیستم و اهلیّت ندارم.

نقل از: حسین دیلمی، هزار و یک نکته درباره نماز

[ دو شنبه 21 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2180
[ دو شنبه 20 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2179

داستان شماره 2179

تاثیر استاد در ایمان کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

سید محسن جبل عاملی از علمای بزرگ شیعه در دمشق مدرسه ای ساخت تا فرزندان شیعیان در آن جـا بـه فـراگـیـری عـلم بپردازند .
ایشان شاگردی داشت به نام عبداللّه که از ذهن سرشاری بـرخـوردار بـود وتوانسته بود در مدت کوتاهی تحصیلات خود را در دمشق به پایان رساند و برای فراگیری بعضی علوم به امریکا سفر کند .
او از مـدت هـا قبل در یکی از دانشگاه های امریکا اسم نویسی کرده وراه درازی را پیموده بود تا در امـتـحـان ورودی شرکت کند .
اما وقتی درصف ورود به جلسه ایستاده بود متوجه شد اگر عجله نکند وقت نماز می گذرد, لذا با شتاب جهت اقامه نماز حرکت کرد .
افرادی که پشت سرش بودند فریاد برآوردند : کجا می روی ,نوبت شما نزدیک است و اگر دیر برسی جلسه دیگری برگزارنمی گردد .
عبداللّه جواب داد : من یک تکلیف دینی دارم و اگر انجام ندهم وقت آن می گذرد و آن بر امتحان مـقـدم اسـت و بـا توکل به خدا مشغول نماز خواندن شد .
از قضا وقتی نمازش تمام شد نوبتش نیز گـذشـتـه بـود .
برگزار کنندگان امتحان وقتی متوجه این قضیه گردیدند, از ایمان عبداللّه به شـگفت آمده بودند و از او دوباره امتحان به عمل آوردند .
عبداللّه در نامه ای خطاب به استادش در جـبـل عـامل , نوشته بود : من درس ایمان و عمل به تکالیف را از شما آموخته ام .
سید محسن بسیار خـوشـحال گردید و از این که توانسته بود چنین شاگردی پرورش دهد در پیشگاه خداوند شاکر بود

غلامحسین عابدی , دانستنیهای تاریخ , ج 2, ص 184

[ دو شنبه 19 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2178

داستان شماره 2178

اندیشه های زلال


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علاّمه بزرگ سیّد شرف الدین جبل آملی رضوان الله تعالی علیه (1290 - 1377 ه . ق ) گوید : یکی از مسیحیان ثروتمند لبنان نزدم آمد و گفت : می خواهم مسلمان شوم ، وظیفه چیست ؟ گفتم : دو رکعت نماز صبح بخوان و چهار رکعت نماز عصر .
پرسید : مسلمانان هفده رکعت نماز می خوانند ! عرض کردم : مسلمانی آنها یک مقدار قوّی شده است . از این رو پیامبرصلّی اللّه علیه و آله رای تازه مسلمانان - بنابر نقل تواریخ - خواندن دو رکعت نماز صبح و عصر را توصیه می نمودند . اکنون که شما مسلمان شده اید همین اعمال را انجام بدهید کافی است . کم کم این شخص تازه مسلمان قوی شد و به مساجد می رفت و مانند سایر مسلمانان ، نمازهای پنجگانه را به جا می آورد .
تا اینکه ماه رمضان فرا رسید ، ایشان سراسیمه نزد من آمد و گفت : آیا من هم باید روزه بگیرم ؟ عرض کردم : خیر ، روزه مربوط به مسلمانان قوّی است . مسلمانان صدر اسلام ، پس از مدّت طولانی که از بعثت پیامبر گذشت به روزه گرفتن ماءمور شدند . گفت : می خواهم روزه بگیرم . گفتم : هر اندازه که آمادگی داری روزه بگیر .
همین روش باعث گردید که در سال دوّم ، تمام ماه رمضان را روزه گرفت و اکنون ایشان از مسلمانان نیرومند لبنان است ، نماز شبش ترک نمی شود و مهمترین بودجه و کمبودهایی مالی جنوب لبنان را تاءمین می کند

مجله حوزه ، شماره 39، ص 48 و 49

[ دو شنبه 18 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2187

داستان شماره 2187

روح ناآرام (نماز)


بسم الله الرحمن الرحیم

صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»

به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص268

[ دو شنبه 17 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2177

داستان شماره 2177

تبلیغ نماز و فرهنگ نماز


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

آیة ا . . . العظمی آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی ؛ (1284 - 1365 ه . ق ) یکی از مراجع بزرگ تقلید و مقیم نجف اشرف بود از هندوستان خدمت آقا آمدند و جهت سرپرستی شیعیان آن دیار درخواست کردند که ، ایشان یکی از فضلای نجف را به آن کشور اعزام کند ، آقا یکی از طلاّب فاضل را فرا خواند و اجازه نامه مفصلی در علم و دانش و فقه او نوشت و در ادامه نامه از شیعیان آن سامان درخواست کرد که وجود این عالم را مغتنم شمارند .
نامه را به دست روحانی داد و او متن اجازه را خواند ، و سپس رو به ایشان کرد و گفت : آقا من از جانب شما به بلاد هند می روم امّا اگر از من مسئله مرجع تقلید را بپرسند من دیگری را برای مرجعیت معرفی می کنم زیرا شما را اعلم نمی دانم !
آقا با کمال متانت فرمودند :
((من شما را جهت تبلیغ فرهنگ نماز و حلال و حرام خدا به هندوستان می فرستم نه برای تبلیغ شخصیت و مرجعیّت خودم ! ! ))

عرفان اسلامی ، ج 10، ص 258

[ دو شنبه 17 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2176
[ دو شنبه 16 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]