اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2145

داستان شماره 2145

 

پیامبر از شنیدن صدای گریه کودک در مسجد ناراحت شد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عصر پیامبر صلی الله علیه وآله بود، ظهر فرا رسید، مؤ ذن در مسجدالنبی مدینه اذان ظهر دعوت نمود، پیامبر صلی الله علیه وآله به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع گردید، در وسطهای نماز ناگاه رسول خدا صلی الله علیه وآله می خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند.
(خدایا چه می شد؟مگر بیماری شدیدی بر پیامبر صلی الله علیه وآله عارض گردیده است ؟او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش می کرد، اکنون چرا مستحبات نماز را رعایت نمی کند، آن همه عجله برای چه ؟چرا؟یعنی چه ؟)
چند لحظه نگذشت که نماز تمام شد، مردم آن حضرت جهیدند، احوال پرسیدند، می گفتند: ای رسول خدا! آیا پیش آمدی شده ! حادثه بدی رخ داده ؟چرا نماز را این گونه یا عجله و سرعت به پایان رساندی ؟
پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر صلی الله علیه وآله به آنها فرمود: اما سمعتم صراخ الصبی
آیا شما صدای گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟ (1)
معلوم شد، کودک ، شیر خواری در نزدیکی آنجا گریه می کند و کسی نیست که او را آرام نماید، پیامبر صلی الله علیه وآله نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد


1- فروغ کافی جلد 6 ص 48

[ یک شنبه 15 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2144
[ یک شنبه 14 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2143

داستان شماره 2143

شادی با دیدار فاطمه علیها السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

هنگامی که این آیه قرآن بر پیامبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله نازل شد :
(و إ نّ جهنّم لمَوْعِدُهُمْ أجْمَعین ، لَها سَبْعَةُ أبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ )( 1) یعنی ؛ همانا جهنّم وعده گاه تمامی افراد می باشد ، که خداوند برایش هفت درب قرار داده و از هر دری افرادی وارد خواهند شد .
آن حضرت بسیار گریه و اصحاب آن حضرت نیز همه گریان شدند و کسی توان صحبت و سخن گفتن با حضرت را نداشت .
و چون هرگاه پیغمبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله دخترش حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را می دید ، شادمان و خوشحال می گردید ، به همین علّت سلمان به سوی منزل آن مخدّره آمد تا ایشان را نزد پدر بزرگوارش آورد و موجب شادی و آرامش رسول خدا گردد .
وقتی سلمان به منزل حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها وارد شد ، دید حضرت مشغول آسیاب نمودن مقداری جو می باشد و با خود این آیه قرآن را زمزمه می نماید :
(وَ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ و أبْقی ) یعنی ؛ آنچه نزد خدای متعال و خواست او است بهتر و با دوام می باشد .
پس سلمان فارسی بر حضرت زهراء سلام کرد و بعد از آن ، جریان ناراحتی و گریه حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله را برای آن بزرگوار بیان نمود .
فاطمه زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن این خبر از جای خود برخاست و چادر خود را که حدود دوازده جای آن پاره شده و درز گرفته بود بر سرافکند .
سلمان فارسی با دیدن چنین زندگی و لباسی به گریه افتاد و گفت : چقدر سخت و غیر قابل تحمّل است که دختران رؤ ساء و پادشاهان لباس های سُندس و ابریشم بپوشند ، و در آن همه تجمّلات و آسایش باشند؛ ولی دختر محمّد ، پیغمبر خدا صلّلی اللّه علیه و آله چادر پشمینِ وصله دار بپوشد و این همه سختی ها و مشقّت ها را تحمّل نماید .
هنگامی که حضرت فاطمه سلام اللّه علیها به حضور پدر خود ، حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله وارد شد ، اظهار نمود : یا رسول اللّه ! سلمان از زندگی و لباس های من تعجّب کرده و در گریه و اندوه ، فرو رفته است .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه به سلمان فرمود : دخترم ، فاطمه محبوب خدا است و از سابقین در ورود به بهشت خواهد بود .
پس از آن ، حضرت زهراء سلام اللّه علیها اظهار داشت : پدر جان ! دخترت فدای تو گردد ، چرا گریان بوده ای ؟
حضرت رسول فرمود : دخترم ! جبرئیل امین دو آیه قرآن پیرامون جهنّم بر من نازل نمود ، که بسیار دردآور و وحشتناک بود و سپس آن دو آیه شریفه را خواند .
حضرت زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن آن دو آیه قرآن گریست و به صورت بر زمین افتاد و گفت : وای به حال گناه کارانی که اهل آتش جهنّم گردند .
سلمان چون این صحنه دلخراش را دید ، گفت : ای کاش من گوسفندی می بودم تا مرا می کشتند و قطعه قطعه می کردند و می خوردند و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم !!
و ابوذر گفت : ای کاش مادرم عقیم بود و مرا نزائیده بود و این گونه وصف آتش دوزخ را نمی شنیدم !!
و سپس مقداد گفت : و ای کاش من پرنده ای در منقار پرندگان می بودم و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم(2)


1-سوره حجر : آیه 44
2-بحارالا نوار : ج 43 ص 87 89 ح 9

[ یک شنبه 13 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2142

داستان شماره 2142

اهمیت سرپرستی از یتیم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

اصحاب و یاران , گرد پیامبر اسلام (ص ) را گرفته بودند و به سخنانش گوش می دادند .
ناگهان دیـدنـد پسر بچه ای نزد پیامبر(ص ) آمدو گفت : ای پیامبرخدا, من پسری هستم که پدرم از دنیا رفته است , مادرو خواهرم نیز بی سرپرستند .
از آنچه خداوند به شما عنایت فرموده است به ما کمک کن .
پیامبر(ص ) به بلال فرمود : به خانه من برو و هر غذایی که یافتی آن را بیاور .
بـلال به حجره هایی که مربوط به پیامبر(ص ) بود رفت وپس ازجستجو 21 دانه خرما پیدا کرد و به خـدمـت ایـشان آورد .
پیامبر(ص ) به آن پسرک فرمود : بیا این خرماها را از من بپذیر .
هفت دانه آن مال خودت , هفت دانه دیگر مال خواهرت , و هفت دانه باقیمانده مال مادرت باشد .
در این هنگام یکی از اصحاب به نام معاذ, دست نوازش بر سر آن یتیم کشید و گفت : خداوند تو را از یتیمی بیرون آورد و جانشین پدرت سازد .
پیامبر(ص ) به معاذ فرمود : محبت تو را به این یتیم دیدم .
بدان که هرکس یتیمی را سرپرستی کند و دسـت نـوازش بـر سـر او بـکـشـد,خـداونـد بـه تـعـداد هـر مـویـی کـه از زیـر دسـت او مـی گـذرد,پاداش شایسته ای به او می دهد, گناهی از گناهان او را محو می سازد ومقام او را بالا می برد

مجمع البیان , ج1 ,ص 506

[ یک شنبه 12 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2141

داستان شماره 2141

از حرف تا عمل

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلی بسیار خرما می خورد .
هر چه اورا نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند .
وقتی او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود : امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید .
روز دیـگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد .
حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد .
در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوی و تعجب خود را مخفی کند, از ایشان سؤال کرد : یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد ؟ حـضـرت فـرمـود : دیـروز وقتی این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت می کردم , تاثیری نداشت .
امـام صـادق (ع ) فـرمود : به راستی هنگامی که عالم به علم خودعمل نکرد, موعظه او در دل های مردم اثر نمی کند, همان طور که باران از روی سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند

حمیری قمی , عبداللّه بن جعفر : قرب الاسناد, مکتبة النینوی الحدیثه

[ یک شنبه 11 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2140

داستان شماره 2140

اندازه مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.

مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد.

رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد.

در اين هنگام، رسول گرامي اسلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.

آن گاه رو به اصحاب كرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟!».

اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ».

پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است ».

منبع:
توحيد و نبوّت/شهيد دستغيب/ ص 133-132

[ یک شنبه 10 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2139
[ یک شنبه 9 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2138
[ یک شنبه 8 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2137

داستان شماره 2137

ابن اللبيه و جمع‏ آورى زكات

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله مردى به نام ابن اللبيه را از طايفه (ازد) براى جمع آورى زكات فرستاد و چون آن مرد از ماموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت: آن قسمت مال شما و اين قسمت هديه‏اى است كه مردم به من اهداء كرده‏اند رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمود: چرا در خانه پدر و مادر ننشستى تا ببينى هديه برايت مى‏آورند يا نه بعد به سخن برخاست و در طى بيان موثرى فرمود: چگونه است كه ما مردمان را مامور جمع آورى زكات مى‏سازيم پس مى‏گويند اين قسمت مال شما و اين قسمت هديه است كه بما اهداء شده چرا چنين مامور در خانه پدر و مادرش نمى‏نشيند تا ببينند هديه برايش مى‏برند يا نه‏(1)

روى عن رسول الله صلى‏الله عليه و آله قال: خصله من لزمها اطاعته الدنيا و الاخره و ربح الفوز بالجنه، قيل و ما هى يا رسول الله صلى‏الله عليه و آله؟ قال: التقوى‏(2)

فرمود: هركس داراى يك خصلت باشد و مدام ملازم او باشد دنيا و آخرت از او اطاعت مى‏كند، گفته: شد كدام آن خصلت؟ فرمودند: تقوى است.

يعنى: اگر كسى داراى زهد باشد همه چيز در اختيار او است اما اگر تقوى نباشد زندگى كردن براى انسان مشكل مى‏شود.

عدم تقواى يا براى رسيدن به مقام است يا رسيدن به دنيا والا سزاوار نيست آدم در خانه خداوند تبارك و تعالى را رها كند متوسل بشود بغير كه مورد سرزنش او قرار بگيرد يا خداى نكرده امام زمان (عليه السلام) را فراموش كند دامن ديگرى را بگيرد.

و هرچه بطرف دنيا برويم بقول حضرت على (عليه السلام) او از ما فرار مى‏كند اگر نرفتيم به طرف دنيا او خود بخود بطرف ما يقينا خواهد آمد حالا در اين زمينه از قول على (عليه السلام) من يك شاهدى دارم توجه شما خواننده عزيز محترم را به او جلب مى‏نمايم.

1- عرفان اسلامى ج 10 ص 41
2- بحار الانوار ج 70 ص 285

[ یک شنبه 7 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2136

داستان شماره 2136

عنایت امام زمان (عج)

 



بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر حکومت رضاخان قلدر یکی از دانشمندان ربانی مرحوم آیت الله سید باقر سیستانی سعی بسیار داشت تا به محضر مبارک امام زمان حضرت ولیعصر(عج) شرفیاب گردد.او برای رسیدن به این سعادت بزرگ تصمیم گرفت چهل جمعه در مسجدی از مساجد زیارت عاشورا را بخواند او به این تصمیم عمل کرد و هر جمعه به قرائت زیارت عاشورا به طور کامل ادامه داد او می گوید:
در یکی از جمعه هایی آخر که در یکی از مساجد مشغول زیارت عاشورا بودم ناگاه نوری را از خانه ای نزدیک مشاهده کردم.حالت معنوی عجیبی پیدا کردم و به دنبال آن نور رفتم خود را نزدیک آن خانه رساندم دیدم نور عجیبی از داخل آن خانه می درخشد.در را زدم و با اجازه وارد شدم دیدم حضرت ولیعصر(عج) در یکی از اطاق های آن خانه تشریف دارند و در آن اطاق جنازه ای را مشاهده نمودم که پارچه سفیدی روی آن کشیده بودند.منقلب شدم درحالی که اشک از چشمانم سرازیر بود به آقا امام زمان(عج) سلام کردم آقا جواب سلام مرا داد و فرمود:چرا اینگونه دنبال من می گردی و آن همه رنج ها را تحمل می کنی؛مثل این باشید (اشاره به جنازه) تا من به دنبال شما بیایم.سپس فرمود:این جنازه،جنازه بانویی است که در عصر کشف حجاب رضا خان،هفت سال برای حفظ عفت خود از گزند حکومت رضاخان از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند.1
اینست که امام علی(ع) می فرماید:
»پاداش رزمنده شهید بیشتر از کسی نیست که قدرت بر گناه دارد امّا پاکدامنی می کند همانا عفیف پاکدامن،فرشته ای از فرشته هاست.«2


1. حجاب بیانگر شخصیت زن، ص121.
2. نهج البلاغه،حکمت 474.

[ یک شنبه 6 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2135

داستان شماره 2135

شفای ابو راجع حمامی

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یکی از داستانهایی که علماء و افراد مورد اطمینان نقل کرده اند و به عنوان یک حادثه
از این داستان زیر کتابی به عنوان ((نیمه شبی در حله )) نوشته شده که بسیار خواندنی هست..اگه حوصله داشتید حتما بخونید....

ابو راجح از شیعیان مخلص شهر حله ( یکی از شهرهای عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع شده ) و سرپرست یکی از حمامهای عمومی حله بود ، از این رو بسیاری از مردم او را می شناختند .
در آن عصر ، فرماندار حله شخصی به نام ( مرجان صغیر ) بود ، به او اطلاع دادند که ابو راجح حمامی از بعضی از اصحاب منافق رسول خدا ( ص ) بدگوئی می کند ، فرماندار دستور داد او را آوردند ، آنقدر او را زدند که در بستر مرگ افتاد ، حتی آنقدر به صورتش مشت و لگد زدند که دندانهایش کنده شد ، و زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوزی سوراخ کردند ، و بینی اش را بریدند و با وضع بسیار دلخراشی ، او را به عده ای از اوباش سپردند ، آنها ریسمان برگردان او کرده و در کوچه ها و خیابانهای شهر حله می گرداندند ، بقدری خون از بدن او بیرون آمد ، و به او صدمه وارد شد که دیگر نمی توانست حرکت کند ، و کسی شک نداشت که او می میرد ، و بعد فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد ، ولی جمعی از حاضران گفتند : او پیرمرد فرتوت است ، و به اندازه کافی مجازات شده و خواه و ناخواه بزودی می میرد ، بنابراین از کشتن او صرف نظر کنید ، بسیار از فرماندار خواهش کردند ، تا اینکه فرماندار او را آزاد کرد .
فردای همان روز ، ناگاه مردم دیدند او از هر جهت سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته است ، و زخمهای بدنش خوب شده است ، و هیچگونه اثری از آنهمه زخمها نیست ، و برخاسته و مشغول خواندن نماز است ، حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند :
چطور شد که اینگونه نجات یافتی و گوئی اصلا تو را کتک نزدند و آثار پیری از تو رفته و جوان شده ای ؟
ابو راجح گفت : من وقتی که در بستر مرگ افتادم ، حتی با زبان نتوانستم دعا بکنم
و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر ( عج ) نمایم ، در قلبم متوسل به آن حضرت شدم ، و از آن حضرت درخواست عنایت کردم ، و به آن بزرگوار پناهنده شدم ، وقتی که شب کاملا تاریک شد ، ناگاه دیدم خانه ام پر از نور شد ، در هماندم چشمم به مولایم امام زمان ( عج ) افتاد ، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود : ( برخیز و برای تاءمین معاش خانواده ات بیرون برو خدا تو را شفا داد )
اکنون می بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته ام .
یکی از وارستگان آن حضرت ، بنام شمس الدین محمد قارون ، پس از نقل ماجرای فوق می گوید : ( سوگند به خدا ، من ابو راجح را مکرر در حمام حله دیده بودم ، پیرمرد فرتوت ، زرد چهره و کم ریش و بد قیافه بود و همیشه او را اینگونه می دیدم ، ولی پس از این ماجرا او را تا آخر عمرش ، جوانی تنومند و پر قدرت ، و سرخ چهره و با محاسن بلند و پر دیدم ، که گوئی بیست سال بیشتر عمر نکرده است ، آری او به برکت لطف امام زمان ( عج ) اینگونه شاداب و زیبا و نیرومند گردید .
خبر سلامتی و دگرگونی عجیب او از پیری ضعیف به جوانی تنومند و قوی شایع شد ، همگان فهمیدند فرماندار حله به ماءمورینش دستور داد او را نزد او حاضر کنند ، آنها ابو راجح را نزد فرماندار آوردند ، ناگاه فرماندار دید قیافه ابو راجح عوض شده ، و کوچکترین اثر آن زخمها در بدن و صورتش نیست ، ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز ، از زمین تا آسمان فرق دارد ، رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد ، او آنچنان تحت تاءثیر قرار گرفت ، که از آن پس با مردم حله ( که اکثر شیعه بودند ) عوض شد .
او قبل از آن جریان وقتی که در حله به جایگاه معروف به مقام ( مقام امام - علیه السلام - ) می آمد ، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله می نشست ، تا به آن مکان شریف توهین کند ، ولی بعد از آن جریان به آن مکان مقدس می آمد و و با دو زانوی ادب در آنجا رو به قبله می نشست ، و به مردم حله احترام می نمود و لغزشهای آنها را نادیده می گرفت ، و به نیکوکاران آنها نیکی می کرد ، در عین حال عمرش کوتاه شد و بعد از این جریان چندان عمر نکرد و مرد . ( 1 )
خدایا تو را به وجود مبارک چهارده معصوم - علیه السلام - که در این کتاب قطراتی از اقیانوس فضائل آنها آمده ، و تو را به وجود مبارک حضرت ولی عصر عج ) سوگند می دهم ، نام ما را در طومار شیعیان مخلص آن ثبت کن ، و شفاعت آنها را در دنیا و آخرت ، نصیب ما گردان .

یابن العسکری !
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
آیا شود پیام رسد از سرای تو :
خوش باش من به عفو گناهت ، ضمان شدم
طالت علینا لیالی الانتظار فهل
یابن الزکی للیل الانتظار غدا


1 - بحار الانوار ، ج 52 ص 70 و 71

[ یک شنبه 5 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2134

داستان شماره 2134

ظهور نور و انتقام از ظالم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مرحوم شیخ صدوق رحمة اللّه علیه به نقل از عبدالسّلام هروی حکایت کند:
روزی محضر شریف حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام شرفیاب شدم و پیرامون حدیثی از امام صادق علیه السلام سؤال کردم که فرمود: هنگامی که امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف خروج نماید تمام ذرّیه قاتلین امام حسین علیه السلام را به جهت کردار پدرانشان نابود می نماید و انتقام خون جدّ مظلومش را می گیرد؛ آیا صحیح می باشد؟
امام رضا علیه السلام فرمود: بلی، صحیح است.
گفتم: آیه قرآن که می فرماید: نمی توان گناه شخصی را بر دیگری تحمیل کرد، چه می شود؟
فرمود: خداوند متعال در تمام گفتارش صادق و راست گو است، ولیکن ذرّیه قاتلین حضرت أبا عبداللّه الحسین علیه السلام چون راضی به کردار پدرانشان بودند و به اعمال و حرکات زشت آن ها فخر و مباهات می کردند، پس شریک جرم هستند.
چون هرکس راضی به کردار دیگری - چه خوب و چه بد - باشد در ثواب و عقاب او شریک است، گرچه شخصی در مغرب ظلم کند و دیگری در مشرق نسبت به کار او راضی و خوشحال باشد، پس در این صورت شریک جرم محسوب می شود.
سپس افزود: امام زمان علیه السلام چنین افرادی را خواهد کشت.
بعد از آن عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! بعد از آن که امام زمان علیه السلام خروج نماید، ابتداء از کجا و نسبت به چه اموری اقدام می فرماید؟
امام رضا علیه السلام در جواب فرمود: وقتی قائم آل محمّد صلوات اللّه علیهم خروج نماید، ابتداء به مجازات بنی شیبه در مکّه می پردازد، چون آن ها دزدان اوّلیه ای هستند که تمام اموال بیت اللّه الحرام را دزدیده اند و بدین جهت دست آن ها را طبق دستور اسلام جدا خواهد کرد. [1].

پاورقی
[1] عیون اخبار الرّضا علیه السلام: ج 1، ص 273، ح 5

[ یک شنبه 4 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2133

داستان شماره 2133


توصيه امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف به خواندن صحيفه سجاديه

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

محدث عظيم و سالک وارسته، مرحوم مجلسي(پدر علامه مجلسي) مي‌فرمايد: «در اوايل جواني مايل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهده‌ام بود و به همين دليل احتياط مي‌کردم و نمي‌خواندم. خدمت شيخ بهائي (ره) عرض نمودم که فرمود: نماز قضا بخوان. اما من با خودم مي‌گفتم نماز شب، خصوصيات خاص خود را دارد و با نمازهاي واجب فرق مي‌کند.
يک شب بالاي پشت بام خانه‌ام در خواب و بيداري بودم که امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را در بازار خربزه فروش‌هاي اصفهان در کنار مسجد جامع ديدم. با شوق و شعف، نزد او رفتم و سئوالاتي کردم که از جمله آن، خواندن نماز شب بود. فرمود: بخوان!
عرض کردم: يابن رسول الله، هميشه دستم به شما نمي‌رسد. کتابي به من بدهيد که به آن عمل کنم.
فرمود: برو از آقا محمد تاج، کتاب بگير.
گويا در خواب، او را مي‌شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم. مشغول خواندن بودم و مي‌گريستم که از خواب بيدار شدم. از ذهنم گذشت که شايد «محمد تاج» همان شيخ بهايي است و منظور امام از «تاج» اين است که شيخ بهايي، رياست شريعت را در آن دوره به عهده دارد.
نماز صبح را خواندم و خدمت ايشان رفتم. ديدم شيخ با سيد گلپايگاني مشغول مقابله صحيفه سجاديه است. ماجرا را برايش نقل کردم. فرمود: ان‌شاءالله به چيزي که مي‌خواهي مي‌رسي.
بعد ناگهان ياد جايي که امام عليه السلام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را ديدم که از آشنايان قديم ما بود. مرا که ديد، گفت: ملا محمد تقي! بيا برويم خانه، يک سري کتاب به تو بدهم.
مرا به خانه‌اش برد. در اتاقي را باز کرد و گفت: هر کتابي را که مي‌خواهي بردار. کتابي را برداشتم؛ ناگهان ديدم همان کتابي است که در خواب ديده‌ بودم؛ صحيفه سجاديه.
به گريه افتادم. برخاستم و بيرون آمدم. گفت: باز هم بردار. گفتم: همين بس است.

پس شروع نمودم به تصحيح و مقابله و آموزش صحيفه سجاديه به مردم؛ و چنان شد که از برکت اين کتاب، بسياري از اهل اصفهان مستجاب الدعوه شدند.»
مرحوم علامه مجلسي (نويسنده کتاب بحارالانوار) مي‌فرمايد: «پدرم چهل سال از عمر خود را صرف ترويج صحيفه کرد و انتشار اين کتاب، توسط او باعث شد که اکنون هيچ خانه‌اي بدون صحيفه نباشد. اين حکايت بزرگ مرا بر آن داشت که بر صحيفه شرح فارسي بنويسم تا عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند.»

    مجله امان  شماره 42

[ یک شنبه 3 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2132

داستان شماره 2132

ابا صالح! بیا درمانده ام من!

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علاّمه مجلسی‌رحمه الله می‌فرماید:
مرد شریف و صالحی را می‌شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیش‌تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی‌شد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن‌چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان‌علیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم‌گون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر می‌آمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنه‌ای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: می‌خواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمی‌گشت و می‌فرمود: این‌طور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: این‌جا را می‌شناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری می‌شناسم.
فرمود: پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم

بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176

[ یک شنبه 2 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 14:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2131

داستان شماره 2131

ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری(ع) به روش عجیب

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری(ع) به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام(ع) سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چاره‌اندیشی بودم.
در همین بین امام(ع) متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعه‌ای طلا داخل خاک‌ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام(ع) به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانواده‌ام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام(ع) مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعه‌ای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری(ع) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم.
بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهی‌هایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندی‌های منزل و خانواده‌ام را تهیه و تأمین کردم

چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی

[ یک شنبه 1 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2130

داستان شماره 2130

 

بارش باران به وسيله استخوان و كشف رمز آن

 


 

بعضى از بزرگان آورده اند:

در زمان حكومت معتمد عبّاسى به جهت نيامدن باران ، خشكسالى شد و همه جا را قحطى فرا گرفت ، لذا خليفه دستور داد كه مردم نماز باران به جاى آورند تا رحمت الهى نازل گردد.مردم سه روز مرتّب نماز باران خواندند ولى خبرى از بارش باران نشد، تا آن كه نصارى به همراه يكى از راهبان حركت كردند و چون به بيابان رسيدند، راهب دست به سوى آسمان بلند كرد و در اين هنگام ابرى بالا آمد و شروع به باريدن كرد.همچنين روز دوّم ، نيز نصارى به همراه همان راهب حركت كردند و چون راهب دست به سوى آسمان بلند كرد - همانند روز قبل - ابرى نمايان گشت و باران فرود آمد.
به همين علّت مسلمان هاى ظاهر بين كه شاهد اين صحنه مرموز بودند، نسبت به دين مبين اسلام و نيز ولايت امام در شكّ و ترديد قرار گرفتند و عدّه اى از آن ها مرتّد شدند و از اسلام برگشتند.
وقتى اين خبر تاءسّف بار به معتمد - خليفه عبّاسى - رسيد، فورا دستور داد تا امام حسن عسكرى عليه السلام را احضار نمايند، هنگامى كه حضرت نزد خليفه آمد، معتمد گفت : امّت جدّت را درياب كه در حال هلاكت بى دينى قرار گرفته اند.
امام حسن عسكرى عليه السلام در مقابل ، به معتمد عبّاسى فرمود: چندان مهمّ نيست ، اجازه بده كه بار ديگر نصارى براى آمدن باران بيرون بروند و دعا نمايند، من به حول و قوّه الهى ، شكّ و ترديد را از دل مردم بيرون خواهم كرد.
معتمد دستور داد تا بار ديگر مردم براى آمدن باران دعا كنند، نصارى نيز به همراه راهب حركت كردند و چون راهب دست خود را به سمت آسمان بلند كرد، بارش باران شروع شد.
پس امام عليه السلام فرمود: آنچه كه در دست راهب است از او بگيريد.
همين كه ماءمورين آن را از دست راهب گرفتند، ديدند قطعه استخوان انسانى است ، آن را خدمت امام عليه السلام آوردند.
حضرت استخوان را در دست خود گرفت و سپس به راهب دستور داد: براى آمدن باران دعا كن .
اين بار هر چه راهب دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعا خواند، ديگر خبرى از باران نشد.
تمامى مردم از اين ماجرى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و با يكديگر مشغول صحبت چون و چرا شدند.
و معتمد عبّاسى به امام عليه السلام خطاب كرد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! اين چه معمّاى مرموزى بود؟!
و چرا ديگر باران قطع شد و ديگر باران نيامد؟!
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: اين استخوان يكى از پيغمبران الهى است و اين راهب آن را در دست خود مى گرفت و به سمت آسمان بلند مى كرد و به وسيله آن استخوان ، رحمت الهى فرود مى آمد.
راوى گويد: وقتى آن قطعه استخوان را آزمايش كردند، متوجّه شدند آنچه را كه امام عليه السلام مطرح فرموده است ، صحيح مى باشد و حقيقت دارد و مردم از شكّ و گمراهى نجات يافتند.
و پس از آن كه حقّانيّت براى همگان روشن و آشكار گرديد، حضرت به منزل خود بازگشت

ينابيع المودّة : ج 3، ص 130 و ص 190، إحقاق الحقّ: ج 19، ص ‍ 602، حلية الا برار: ج 5، ص 119، ح 1، مدينة المعاجز: ج 7، ص 621، ح 2604.

[ یک شنبه 30 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2129

داستان شماره 2129

برکات حجت خدا

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

احمد بن اسحاق گوید: بر امام حسن عسکری علیه السلام وارد شدم و می خواستم از امام بعد از او سوال کنم. امام علیه السلام قبل از سوال من فرمود: ای احمد بن اسحاق! خداوند زمین را از زمان خلقت آدم تا روز قیامت از وجود حجت خالی نمی گذارد و به وسیله اوست که بلا را از اهل زمین دور می گرداند، باران می بارد و برکات زمین ظاهر می شود.
عرض کردم: یابن رسول اللّه: امام بعد از شما کیست؟
امام علیه السلام با عجله برخاست و داخل اتاق دیگر شد و در حالی که بچه سه ساله ای که همانند ماه شب چهاردهم زیبا بود را بر دوش داشت بازگشت و فرمود: ای احمد اگر نزد خداوند و ما دارای ارزش و مقامی نبودی فرزندم را به تو نشان نمی دادم، او هم نام رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله است که زمین را پر از قسط و عدل می کند همانا گونه که پر از ظلم و جور شده است.
ای احمد! مثل او در این امت مثل حضرت خضر علیه السلام و ذوالقرنین است. به خدا قسم غیبتی می کند که هر کس جز آنکه خداوند او را بر امامتش ثابت و استوار و استوار نگاه داشته است و توفیق دعا برای تعجیل در فرج او داده است از اعتقاد به او منحرف می گردد.
عرض کردم: مولای من! آیا نشانه های دارد که قلبم به آن مطمئن شود؟
در این هنگام کودک سه ساله با زبان فصیح عربی گفت: انا بقیه اللّه فی ارضه و المنتقم من اعدائه.
من بقیه اللّه در زمین و انتقام گیرنده از دشمنان خدا هستم.
احمد بن اسحاق گوید: من در حالی که بسیار خوشحال بودم از محضر امام علیه السلام خارج شدم و روز بعد خدمت او رسیدم و عرض کردم: از لطفی که دیروز به من کردید بسیار مسرور شدم، اما بفرمائید سنتی که از خضر و ذوالقرنین در او چیست؟ امام علیه السلام فرمود: طولانی شدن غیبت اوست.
عرض کردم: یا بن رسول اللّه غیبت او طولانی می شود؟
فرمود: قسم به پروردگارم اکثر معتقدین به او از امامتش بر می گردند و کسی جز آنکه در عهد ولایت ما پا برجاست و ایمان در قلب او نوشته شده است و با روح الهی تایید شده است ثابت قدم نمی ماند.
ای احمد! آنچه به تو می گفتم سری از اسرار الهی است، از دیگران مخفی بدار و از شکر گزاران باش که با مادر علیین بهشت خواهی بود.

محجة البیضاء، ج 4، ص 339

[ یک شنبه 29 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2128

داستان شماره 2128

احترام ميهمان

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: دو نفر كه يكي پدر و ديگري پسر او بود به عنوان مهماني به خانه علي عليه السلام آمدند حضرت از جاي خويش براي آنها حركت كرد ايشان را در بالاي مجلس نشانيد و خود در مقابل آنها نشست ، آنگاه دستور داد غذا بياورند پس از صرف خوراك قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد خواست دست پدر را بشويد علي عليه السلام از جا بلند شد و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا دست پدر را بشويد ولي آن مرد خويش را به خاك افكنده عرض كرد يا علي تو مي خواهي آب بر دست من بريزي خداوند مرا بدان حال ببيند؟ فرمود: بنشين خدا مي بيند ترا در حاليكه يكي از برادرانت كه با تو فرقي ندارد مشغول خدمت تو است . نشست علي عليه السلام فرمود: قسم مي دهم به حق بزرگي كه بر گردنت دارم طوري . آرام و آسوده بنشين چنانكه اگر قنبر بر دستت آب مي ريخت آسوده بودي .
هنگاميكه دست او را شست آفتابه را به محمد بن حنفيه داد فرمود: اگر اين پسر تنها آمده بود دست او را مي شستم ولكن خداوند دوست ندارد بين پدر و پسريكه در يك محل و مجلس هستند تسويه باشد اكنون پدر دست پدر را شست تو هم پسر جان دست پسر را بشوي محمد بن حنفيه دست او را شستشو داد. امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: هر كس علي عليه السلام را پيروي كند در اين كار شيعه حقيقي خواهد بود

داستانها و پندها      نوشته مصطفي زماني وجداني

[ یک شنبه 28 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2127

داستان شماره 2127

آشنائى به تمام لغات و زبان ها و ديگر علوم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد

اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص ‍ 436،

ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8

[ یک شنبه 27 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2126

داستان شماره 2126


ماجرای آن ماهی‌ که از اعماق زمین به دست یار امام حسن عسگری(ع) رسید

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابوجعفر طبری نقل کرد: روزی در محضر پر فیض امام حسن عسکری(ع) نشسته بودم، از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم : یا بن رسول‌اللّه! چنانچه ممکن باشد یک معجزه خصوصی برای من ظاهر سازید؟ تا آن را برای دیگر برادران و دوستان هم مطرح کنم، امام(ع) فرمود: ممکن است طاقت نداشته باشی و از عقیده خود دست برداری، به همین جهت سه بار سوگند یاد کردم بر اینکه من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن ناگهان متوجّه شدم که حضرت زیر سجّاده خود پنهان شد و دیگر او را ندیدم، چون لحظه‌ای از این حادثه گذشت، حضرت ظاهر شد و یک ماهی بزرگی را که در دست خود گرفته بود به من فرمود: این ماهی را از عمق دریا آورده‌ام و من آن ماهی را از حضرت گرفتم و رفتم با عده‌ای از دوستان طبخ کرده و همگی از آن ماهی خوردیم که بسیار لذیذ بود

چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی

[ یک شنبه 26 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2125
[ شنبه 25 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2124

داستان شماره 2124

لشکر خدا

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

از دیدن نود هزار سواره نظام و مرد جنگی پشتم لرزید و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. آرایش جنگی سپاه بهترین شیوه ای بود که می شد برای ارعاب دشمن ترتیب داد. همه لباس هایی یک شکل پوشیده و بر اسب های شان نشسته بودند؛ با سپر و شمشیری در دست که هر بیننده ای را می ترساند. کیسه هایی نیز در سمت چپ اسب های شان بسته بودند. متوکل و دو نفر محافظش به اتفاق امام هادی علیه السلام و من از جلوی سپاه عبور کردیم. مگر تمام می شد! هر از چند گاه متوکل به امام می گفت: - می بینید چه زیبا صف آرایی کرده اند! به به! آدم لذت می برد! چه قدرتی! چه هیبتی! با اشاره ی خلیفه، سوارکاران، دسته دسته اسب ها را به محل مشخصی راندند و محتوی کیسه ها را روی هم خالی کردند. تازه فهمیدم که کیسه ها پر از خاک سرخ بوده و هدف این است که تپه ای بزرگ درست شود.  مدت زیادی گذشت تا گرد و غباری که از خالی کردن خاک ها به هوا بلند شده بود، بخوابد. من و متوکل و امام به اتفاق چند نفر حرکت کردیم و نزدیک آن تل رسیدیم. سپس از اسب های مان پیاده شدیم و روی آن تپه رفتیم. متوکل که با غرور سپاهش را نگاه می کرد، سینه اش را صاف نمود و به حضرت گفت: - شما را احضار کردم که لشکر مرا ببینید و رژه ی آنها را تماشا کنید. حال بگویید کدام قدرت یاری قد علم کردن در برابر سپاه عظیم خلیفه را دارد؟! تازه متوجه انگیزه ی پلید متوکل شده بودم. حضرت آرام و خونسرد، نگاهی به سپاه خلیفه کرد و فرمود: - پس اگر سپاهیان مرا ببینی چه می کنی؟ خلیفه که سپاهی برای امام سراغ نداشت و اصلا انتظار شنیدن این سخن را هم نداشت، قهقهه ای سر داد و گفت: - مگر شما هم سپاه دارید؟ - البته! - آن سپاه کجا است که من نمی بینم؟ امام دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد. یک باره از شرق و غرب تا مرز بی نهایت، و تا جایی که چشم کار می کرد، سپاه الهی (ملائکه همه جا را احاطه کرد؛ همگی نیز مجهز به سلاح بودند! متوکل پس از دیدن چنین صحنه ای بیهوش روی زمین افتاد. ابتدا فکر کردم که مرده، اما وقتی آب به رویش پاشیدند، چشم هایش را باز کرد و به هوش آمد. امام پرسید: - چه دیدی، ای خلیفه؟ - آن چه را دیدم باور نمی کنم. قطعا شعبده بازی هم نبود! امام در حال پایین رفتن از تپه بود؛ متوکل هم به دنبالش. حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: - ما در دنیا و برای ریاست با شما درگیر نشده و به ستیز برنمی خیزیم؛ با این که کار مشکلی نیست. ما به کار آخرتمان مشغولیم که سرای ابدی است، نه مثل دنیا زودگذر و فانی! بنابراین نترس و گمان بد نسبت به ما نداشته باش. از جانب ما زیانی به تو نخواهد رسید.

اثبات الهداه، ج 6، ص 249، ح 46

[ شنبه 24 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2123
[ شنبه 23 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2122

داستان شماره 2122

شير نري اشاره كرد و گفت: او را بگير (قدرت امام)

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

متوكل فكر همه جا را كرده بود و مي‌خواست به گونه‌اي ماهرانه آبروي امام را بريزد. به شعبده باز هندي گفت: - مي‌تواني كاري بكني كه علي بن محمد كنف شود؟! - چه جور كاري؟ - نمي‌دانم! هر كاري كه مي‌تواني انجام بده تا سرافكنده شود. اگر چنين كني، هزار دينار به تو مي‌دهم. شعبده باز از شنيدن پاداش «هزار دينار» دست و پاي خود را گم كرد. پول چنان او را سرمست كرده بود كه سر از پا نمي‌شناخت. نقشه‌اش را به متوكل گفت. متوكل قهقهه سر داد و گفت: - آفرين، آفرين بر تو! ببينم چه مي‌كني! به دستور شعبده‌باز نان‌هاي سبكي پختند و سر سفره‌ي ناهار گذاشتند. از امام دعوت كرد براي صرف ناهار به قصر بيايد. وقتي امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده‌باز كنار امام نشست و منتظر ماند. بفرماييد. بخوريد. بسم الله. امام به محض اين كه دست به سوي نان دراز كرد، شعبده‌باز با حركاتي عجيب و تكان دادن دست‌هايش، نان را به عقب پرتاپ كرد. حضرت دست به سمت نان ديگري دراز كرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب‌تر افتاد. اين كار سه بار تكرار شد. حاضران كه از درباريان و دوستان متوكل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نيششان تا بنا گوش باز بود. امام فهميد هدف چيست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شير نري كه يال و كوپال مهيبي داشت و روي پشتي نقش بسته بود، اشاره كرد و گفت: - او را بگير. امام به شعبده‌باز اشاره كرد. شيري واقعي و خشمناك از پشتي بيرون جهيد و به شعبده‌باز حمله كرد. اين كار به قدري با سرعت انجام شد كه امكان حركتي به هيچ كس نداد. شير درنده او را دريد و خورد. سپس به جاي اولش بازگشت و دوباره به پشتي نقش بست! برخي از حاضران از ديدن صحنه‌ي وحشتناك خورده شدن شعبده‌باز توسط شير، نزديك بود قالب تهي كنند. چند نفري غش كرده بودند. گروهي زبانشان بند آمده بود و نمي‌دانستند چه بگويند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را ديده بودند، باور نمي‌كردند. متوكل كه اوضاع را خراب ديد، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض كرد: اي علي بن محمد! حقا كه تو از او شعبده‌بازتري! آفرين! خواستيم مزاح كرده باشيم. حال بنشين غذايمان را بخوريم. واقعا كه دست بالاي دست بسيار است! - به خدا قسم! شعبده‌بازي نبود. اين، قدرت خدا بود و ديگر هيچگاه شعبده‌باز را نخواهيد ديد. واي بر متوكل! آيا دوستان خدا را به دشمنانش مي‌فروشي؟ آيا دشمنان را بر ما ترجيح مي‌دهي؟! امام اين سخنان را گفت و رفت. خون شعبده‌باز روي زمين ريخته بود و حاضران هنوز به حال عادي باز نگشته بودند؛ حتي از نزديك شدن به عكس بي‌جان شير وحشت داشتند

حيات پاكان : داستان هایی از زندگی امام هادی علیهم السلام      نوشته مهدی محدثی

[ شنبه 22 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2121

داستان شماره 2121

 

سوال پادشاه روم و جواب امام هادی (ع)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

قیصر، پادشاه روم به یكی از خلفای بنی عباس نوشت، ما در انجیل دیده‌ ایم، هر كس سوره‌ ای را بخواند كه خالی از هفت حرف باشد، خداوند جسدش را بر آتش جهنّم حرام می‌ كند و آن هفت حرف عبارتست از «ثاء»، «جیم»، «خاء»، «زاء»، «شین»، «ظاء» و «فاء».
ما، در تورات و انجیل آن سوره را نیافته ‎ایم، آیا در كتب خود چنین سوره ‎ای را دارید؟ و اگر جواب مثبت است مراد از این حروف هفتگانه چیست؟
خلیفه عباسی، علماء و دانشمندان را جمع كرد و سؤال را مطرح نمود. لكن هیچ یك نتوانستند جواب سؤال را بدهند؛ به ناچار سؤال را از حضرت علی بن محمد بن الرضا ـ علیهم ‎السلام ـ پرسید.
حضرت هادی ـ علیه ‎السلام ـ فرمود: «آن سوره ‎ای كه آنها در جستجوی آن هستند و در كتب آسمانی سابق نیافتند، در قرآن مجید موجود است و آن سوره، «سوره حمد» است كه هیچ یك از این حروف هفتگانه در آن نمی‎توان یافت.»
پرسیدند: «حكمت آن چیست؟ و این حروف علامت چیست؟»
حضرت فرمودند: «ث» اشاره به «ثبور» دارد؛ مراد از «ج» «جحیم»است؟ مقصود از «خ» «خبیث» است و «ز» اشاره به «زقّوم» دارد و «ش» «شقاوت» است و مراد از «ظ» ظلمت است و «ف» اشاره به «فرقت» دارد.»
این پاسخ را برای قیصر روم فرستادند؛ چون جواب به پادشاه رسید بسیار مشعوف شد و دانست كه دین حق همان اسلام است و لذا بلافاصله به اسلام گروید

منتخب التواريخ ص

[ شنبه 21 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2120

داستان شماره 2120

دست بالای دست بسیار است

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.

بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146

[ شنبه 20 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2119

داستان شماره 2119


امام هادی علیه السلام و شعری همچون ذوالفقار

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
 
حضرت امام علی النقی علیه السلام در زندگی پربرکت خویش تلاش می‌ کردند تا از هر فرصتی، برای بیدار نمودن وجدان‌ های خفته در جهت ترویج معارف ناب اسلامی بهره ببرند .
شعر ملکوتی امام هادی علیه السلام در مجلس متوکل عباسی، تأثیری همچون شمشیر امیرالمونین علی علیه السلام در نبرد احزاب داشت. آن حضرت، آنچنان در این شعر، استوار و قاطع سخن گفتند که اشک متوکل عباسی جاری شد و از گریه متوکل، همه حاضران در مجلس نیز به گریه افتادند و در ادامه متوکل منقلب شد و کاسه شراب را شکست.
ابن جوزى نویسنده اهل سنت مى نویسد: یك بار از امام هادى علیه السلام نزد متوكل بدگویى كردند كه در منزل او اسلحه و نوشته ها و چیزهاى دیگرى است كه از شیعیان او در قم به او رسیده و او در پى تهاجم بر دولت است . متوكل گروهى را به منزل آن حضرت فرستاد و آنان شبانه به خانه امام علیه السلام هجوم بردند ولى چیزى به دست نیاوردند، آنگاه امام علیه السلام را در اتاقى تنها دیدند كه در به روى خود بسته و جامه اى پشمین به تن دارد و بر زمینى شن فرش نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام علیه السلام را با همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: در خانه اش چیزى نیافتیم و او را رو به قبله دیدیم كه قرآن مى خواند.
متوكل چون امام هادی علیه السلام را دید، عظمت و هیبت امام او را فراگرفت و بى اختیار ایشان را احترام كرد و در كنار خود نشاند، و جام شرابى را كه در دست داشت به آن حضرت تعارف كرد. امام علیه السلام سوگند یاد كرد كه:
« گوشت و خون من با چنین چیزى آمیخته نشده است ، مرا معاف دار»
او دست برداشت و گفت : شعرى بخوان !
امام علیه السلام فرمود: من شعر كم از حفظ دارم .
گفت : باید بخوانى .
امام علیه السلام این اشعار را خواند:

باتو على قلل الأجبال تحرسهم
غلب الرجال فما أغنتهم القلل
و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم
فاودعوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم
أین الأساور و التّیجان و الحلل
أین الوجوه التى كانت منعمّة
من دونها تضرب الاستار و الكلل
فاءصفح القبر عنهم حین سائلهم
تلك الوجوه علیها الدّود تنتقل

«شاهان بر قله كوهسارها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نیرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنان را از خطر مرگ برهانند.
آنان پس از مدت ها عزت از جایگاه هاى امن به زیر كشیده شدند و در گورها جایشان دادند. چه منزل بد و ناپسندی!
پس از آنكه به خاك سپرده شدند، فریادگرى فریاد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟ كجاست آن چهره هاى در ناز و نعمت پرورش یافته كه به احترامشان پرده ها مى آویختند؟ بارگاه و پرده و دربان داشتند.
گور به جاى آنان پاسخ داد: بر آن چهره ها هم اكنون كِرم ها راه مى روند. اكنون كِرم ها بر سر خوردن آن چهره ها با هم مجادله مى كنند.
آنان مدت درازى در دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولى امروز آنان كه خورنده همه چیز بودند، خود خوراك حشرات و كرم هاى گور شده اند».
دهمین امام روشنایی و هدایت علیه السلام با خواندن این اشعار كه متوكل انتظار آن را نداشت بزم خلیفه را دگرگون كرد.
مسعودى مى نویسد: متوكل و تمام حاضران گریستند و آنگاه متوكل دستور داد بساط شراب را برچیدند و سپس چهارهزار درهم به امام علی النقی علیه السلام داد و آن حضرت را با احترام به منزل بازگرداند.

منبع: مروج الذهب ، ج 4، ص 11؛ نورالابصار، ص 166؛ تذكرة الخواص ، ص 361؛ وفیات الاعیان ، ج 3، ص 272؛ مآثر الانافة فى معالم الخلافة ، ج 1، ص 232. ( برگرفته شده از کتاب «چهره هاى درخشان چهارده معصوم علیهم السلام»، سید عبدالله حسینى دشتى)

[ شنبه 19 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2118

داستان شماره 2118

 

آشنائى به تمام لغات و زبان ها و ديگر علوم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد

اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص ‍ 436،

ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8

[ شنبه 18 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام علی النقی ( ع, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2117

داستان شماره 2117

مرگ -مؤمن



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام جواد نهمين امام برحق ع بعيادت يكي ازاصحابش كه بيمارشده بودرفت ودربالين او نشست وديدكه اوگريه ميكندودرموردمرگ بي تابي مينمايد .
فرمود:اي بنده خداازمرگ ميترسي ؟ازاين جهت كه نمي داني مرگ چيست ؟آيااگرچرك و كثافت تورافراگيردوموجب ناراحتي توگرددوجراحات وزخمهاي پوستي دربدن توپديدآيدوبداني كه غسل كردن وشستشودرحمام همه اين چركهاوزخمهارااز بين ميبردآيانميخواهي كه واردحمام شوي وبدنت راشستشونمائي واززخمهاو آلودگيهاپاك گردي ؟وياميل نداري بحمام بروي وباهمان آلودگي وزخم هاباشي ؟بيمارعرض كرد:البته دوست داريم دراين صورت بحمام برويم وبدنم رابشويم .
امام جوادع فرمود:مرگ براي مومن همان حمام است وآن آخرين پاكسازي آلودگي گناه وشستشوي ناپاكيهاست بنابراين وقتي كه بسوي مرگ رفتي وازاين مرحله گذشتي درحقيقت ازهمه اندواموررنج آوررهيده اي وبسوي خوشحالي وشادي روي آورده اي .
بيمارازفرموده هاي امام جوادع قلبي آرام پيداكردوخاطرش آسوده شدوعافيت ونشاط پيدا كردوباآرامش استواردلهره ونگرانيش ازبين رفت

معاني الاخبارص 290

[ شنبه 17 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2116
[ شنبه 16 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 16:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]