اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2115

داستان شماره 2115

 

شیفته خوشگل ها نشد و در دام شیاطین نیفتاد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

محمّد بن ریّان - که یکی از علاقه مندان به ائمّه اطهار علیهم السلام است - حکایت کند :
ماءمون - خلیفه عبّاسی - در طیّ حکومت خویش ، نیرنگ و حیله های بسیاری به کار گرفت تا شاید بتواند امام محمّد تقی علیه السلام را در جامعه بدنام و تضعیف کند .
ولیکن او هرگز به هدف شوم خود دست نیافت ، به این جهت نیرنگ و حیله ای دیگر در پیش گرفت .
روزی به ماءمورین خود دستور داد تا امام جواد علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفی دیگر نیز دویست کنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش کردند و به دست هر یک ظرفی از جواهرات داد ، که هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود ، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند .
وقتی مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شکل خاصّ وارد شدند ، حضرت کوچک ترین توجّهی به آن ها نکرد .
چند روزی بعد از آن ، ماءمون شخصی به نام مخارق - که نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقک بود و ریش بسیار بلندی داشت - را به حضور خود فرا خواند .
هنگامی که مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : ای خلیفه ! هر مشکلی را که در رابطه با مسائل دنیوی داشته باشی ، حلّ خواهم کرد .
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره ای کشید ، که تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگی و ساز و آواز شد .
آن مجلس ساعتی به همین منوال سپری گشت ؛ و حضرت بدون کم ترین توجّهی سر مبارک خویش را پائین انداخته بود و کوچک ترین نگاه و اعتنائی به آن ها نمی کرد .
پس نگاهی غضبناک به آن دلقک نوازنده نمود و سپس با آوای بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود :
( اتّق اللّه یا ذالعثنون ) از خدا بترس ؛ و تقوای الهی را رعایت نما .
ناگهان وسیله موسیقی که در دست مخارق بود از دستش بر زمین افتاد و هر دو دستش نیز خشک شد؛ و دیگر قادر به حرکت دادن دست هایش نبود .
و با همین حالت شرمندگی از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همین شکل - فلج و بیچاره - باقی ماند تا به هلاکت رسید و از دنیا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جویا شد ، که چگونه به چنین بلائی گرفتار شد ؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامی که ابوجعفر ، محمّد جواد علیه السلام فریادی بر من زد ، ناگهان چنان لرزه ای بر اندام من افتاد که دیگر چیزی نفهمیدم ؛ و در همان لحظه ، دست هایم از حرکت باز ایستاد؛ و در چنین حالتی قرار گرفتم

إ ثبات الهداة : ج 3 ، ص 332 ، ح 7 ، مدینة المعاجز : ج 7 ، ص 303 ، ح 32

[ شنبه 15 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 16:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2114

داستان شماره 2114

ترس از دارو و مرگ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالی علیه حکایت نموده است :
روزی شخصی از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقی علیه السلام سؤ ال شد : چرا اکثر مردم از مرگ می ترسند و و از آن هراسناک می باشند ؟
امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعی ندارند ، وحشت می کنند .
و چنانچه انسان ها مرگ را می شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار می دادند ، نسبت به آن خوش بین و شادمان می گشتند و می فهمیدند که سرای آخرت برای آنان از دنیا و سرای فانی ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود : آیا می دانید که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضی از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمی آید ، با این که برای سلامتی آن ها مفید و سودمند می باشد؛ و درد و ناراحتی آن ها را برطرف می کند ؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمی دانند که دارو نجات بخش خواهد بود .
سپس افزود : سوگند به آن خدائی ، که محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله را به حقّانیّت مبعوث نمود ، کسی که هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بی تفاوت و بی توجّه نباشد ، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود .
و نیز مرگ تاءمین کننده سعادت و خوش بختی او در جهان جاوید می باشد؛ و او در آن سرای جاوید از انواع نعمت های وافر الهی ، بهره مند و برخوردار خواهد بود

اختصاص شیخ مفید : ص 55

[ شنبه 14 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 15:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2113

داستان شماره 2113

اي محبوب دلم برخيز

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت رضا ( ع ) با حالت مخصوصي گريان ، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانه خدا وداع مي كرد و پس از طواف به مقام ابراهيم ( ع ) رفت و در آنجا به نماز ايستاد .
موفق ، مي گويد : حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد ، نشستن آن حضرت طول كشيد و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : ( فدايت گردم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) فرمود : ( نمي خواهم از اينجا جدا گردم ، مگر اينكه خدا بخواهد ) آن حضرت اين سخن را گفت ، اما بسيار غمگين به نظر مي رسيد .
نزد حضرت رضا ( ع ) رفتم و گفتم : ( حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل ( ع ) نشسته و نمي خواهد برخيزد ) امام رضا ( ع ) نزد حضرت جواد ( ع ) آمد و فرمود : قم يا حبيبي : ( اي محبوب دلم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : نمي خواهم از اين مكان برخيزم ، امام رضا ( ع ) فرمود : اي محبوب قلبم چرا برنمي خيزي ؟
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : ( چگونه برخيزيم با اينكه شما را ديدم به گونه اي با كعبه ، خانه خدا ، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا باز نمي گردي .
اما رضا ( ع ) فرمود : ( ا ) .
آنگاه حضرت جواد در حالي غمگين بود ، برخاست و همراه پدر حركت كرد .
آري امام جواد ( ع ) با اينكه كودك بود ، از حالات پدر دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست ، از فراق و غربت پدر غمگين بود ، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند ، ولي چه مي تواند كرد كه طاغوت زمان ( ماءمون ) حضرت رضا ( ع ) را با اجبار به خراسان برد و بين حضرت جواد ( ع ) با پدر ، فراقي جانكاه پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد ، وبعد كه امام جواد ( ع ) حدود هفت ساله بود ، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد

[ شنبه 13 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام محمد تقی ( ع, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2112

داستان شماره 2112

 

يونس بن عبدالرحمان (امر به معروف)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتي كه امام كاظم عليه السلام وفات كرد در نزد وكيلان حضرت اموالي بسياري بود و بعضي به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منكر شدند و مذهب (وافقيه ) را تشكيل دادند .
در نزد زياد قندي هفتاد هزار هزار اشرفي ، نزد علي بن ابي حمزه سي هزار اشرفي بود . يونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضا عليه السلام مي خواند ، و مذهب وافقي را باطل مي دانست . آنان براي او پيغام دادند : براي چه مردم را به حضرت رضا عليه السلام دعوت مي نمايي ، اگر مقصد تو پول است ترا از مال بي نياز مي كنيم . زياد قندي و علي بن ابي حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرافي به او بدهند تا ساكت شود و حرفي نزند .
يونس بن عبدالرحمان )گفت : از امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام روايت كرده ايم كه فرمودند : هر گاه بدعت در ميان مردم ظاهر شد ، بر پيشواي مردم لازم است كه علم خود را ظاهر كند (تا مردم را از منكرات باز دارند) ، و اگر اين عمل را نكند خداوند نور ايمان را از او مي گيرد .
در هيچ حالي من جهاد در دين و امر خدا را ترك نمي كنم . پس از اين صراحت گويي يونس ، آن دو نفر (زياد و علي بن ابي حمزه ) با او دشمن شدند

منتهي الامال 2/253

[ شنبه 12 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2111

داستان شماره 2111

 

واقعه اي شگفت انگيز از زائرين مشهد

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم فاضل عراقي در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجري قمري اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مي كنند عده اي از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مي آيند و مدتي توقف مي نمايند . خرجيشان براي برگشت تمام مي شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمي توانند بمانند و نمي توانند برگردند . متوسل به حضرت رضا(ع ) مي شوند كسي هم به آنها قرض نمي داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مي خواستند دسته جمعي به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مي گذارم . گفتند ما خرجي راه نداريم گفت آن را هم مي دهم گفتند مقداري هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهي را نيز مي پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد . آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مي چرانم و قدري استراحت مي كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتي گذشت خبري از آن شخص و قاطرهايش نشد . ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابي است لكن هيچ اثري از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمي گردند تا در بيابان نميرند . بارشان را بستند حركت كردند مقداري كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربي اينجا ؟ ! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسي بن جعفر و جوادالايمه افتاد شوق عجيبي پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مي شوند مردم خبردار مي گردند و اين قضيه تاريخي از مسلمات است .

چهل داستان      نوشته اكبر زاهري

[ شنبه 11 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2110
[ شنبه 10 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2109
[ شنبه 9 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2108

داستان شماره 2108

حسن برخورد با مردم

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

يسع بن حمزه مي گويد: در مجلس حضرت رضا (ع) بودم و جمعيت بسياري در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال مي كردند و از احكام حلال و حرام مي پرسيدند و امام رضا(ع) پاسخ آنها را مي داد، در اين ميان ، ناگهان مردي بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع) عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجي راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجي راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهايش برخوردار نموده است ، وقتي به وطن رسيدم ، آنچه به من داده اي معادل آن ، از جانب شما صدقه مي دهم ، چون خودم مستحق صدقه نيستم . امام رضا به او فرمود: بنشين ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهاي آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سليمان جعفري و خثيمه در خدمت امام مانديم . امام (ع) به ما فرمود: اجازه مي دهيد به خانه اندرون بروم ؟ سليمان عرض ‍ كرد: خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است . حضرت برخاست و وارد حجره اي شد و پس از چند دقيقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراساني كجاست ؟ خراساني بر خاست و گفت :اينجا هستم .
امام از بالاي در دستش را به سوي مسافر دراز كرد و فرمود: اين مقدار دينار را بگير و خرجي راه خود را با آن تاءمين كن ، و اين مبلغ مال خودت باشد ديگر لازم نيست از ناحيه من ، معادل آن صدقه بدهي ، برو كه نه تو مرا ببيني و نه من تو را ببينم . مسافر خراساني پول را گرفت و رفت .
سليمان به امام رضا عرض كرد: فدايت گردم كه عطا كردي و مهرباني فرمودي ولي چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادي و پشت در خود را مستور نمودي ؟! امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: مخافة ان اري ذل السّؤال في وجهه لقضائي حاجته : از آن ترسيدم كه شرمندگي سؤال را در چهره او بنگرم از اين رو كه حاجتش را بر مي آورم . و آيا سخن رسول خدا (ص) را نشنيده اي كه فرمود: المستتر بالحسنة تعدل سبعين حجة ، والمذيع بالسّيئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: پاداش آنكس كه كار نيكش را مي پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه مي كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را مي پوشاند، (درصورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

[ شنبه 8 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2107

داستان شماره 2107

اي محبوب دلم برخيز

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت رضا ( ع ) با حالت مخصوصي گريان ، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانه خدا وداع مي كرد و پس از طواف به مقام ابراهيم ( ع ) رفت و در آنجا به نماز ايستاد .
موفق ، مي گويد : حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد ، نشستن آن حضرت طول كشيد و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : ( فدايت گردم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) فرمود : ( نمي خواهم از اينجا جدا گردم ، مگر اينكه خدا بخواهد ) آن حضرت اين سخن را گفت ، اما بسيار غمگين به نظر مي رسيد .
نزد حضرت رضا ( ع ) رفتم و گفتم : ( حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل ( ع ) نشسته و نمي خواهد برخيزد ) امام رضا ( ع ) نزد حضرت جواد ( ع ) آمد و فرمود : قم يا حبيبي : ( اي محبوب دلم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : نمي خواهم از اين مكان برخيزم ، امام رضا ( ع ) فرمود : اي محبوب قلبم چرا برنمي خيزي ؟
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : ( چگونه برخيزيم با اينكه شما را ديدم به گونه اي با كعبه ، خانه خدا ، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا باز نمي گردي .
اما رضا ( ع ) فرمود : ( ا ) .
آنگاه حضرت جواد در حالي غمگين بود ، برخاست و همراه پدر حركت كرد .
آري امام جواد ( ع ) با اينكه كودك بود ، از حالات پدر دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست ، از فراق و غربت پدر غمگين بود ، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند ، ولي چه مي تواند كرد كه طاغوت زمان ( ماءمون ) حضرت رضا ( ع ) را با اجبار به خراسان برد و بين حضرت جواد ( ع ) با پدر ، فراقي جانكاه پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد ، وبعد كه امام جواد ( ع ) حدود هفت ساله بود ، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد

[ شنبه 7 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2106
[ شنبه 6 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2105
[ شنبه 5 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2104

داستان شماره 2104

 

زندگانی مختصر امام موسی کاظم علیه السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شيخ مفيد درباره آن حضرت مي گويد: «او عابد ترين و بخشنده ترين و بزرگ منش ترين مردم زمان
خود بود، زياد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند ‏متعال داشت. اين جمله را زياد تکرار مي کرد: «اللهم ‏اني أسألک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب » (خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آيد راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کني عفو را به من ارزاني دار ). امام موسي بن جعفر (ع) بسيار به سراغ فقرا مي رفت. شب ها در ظرفي پول و آرد و خرما مي ريخت و به وسايلي به فقراي مدينه مي رساند، در حالي که آنها نمي دانستند از ناحيه چه کسي است. هيچکس مثل او حافظ قرآن نبود، با آواز خوشي قرآن مي خواند، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعي به دل مي داد، شنوندگان از شنيدن قرآنش مي گريستند، مردم مدينه به او لقب «زين المجتهدين» داده بودند. مردم مدينه روزي که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند، شور و ولوله و غوغايي عجيب کردند. آن روزها فقراي مدينه دانستند چه کسي شبها و روزها براي دلجويي به خانه آنها مي آمده است. بدخواهاني بودند که آن حضرت و اجداد گراميش را - روي در روي - بد مي گفتند و سخناني دور از ادب به زبان مي راندند، ولي آن حضرت با بردباري و شکيبايي با آنها روبرو مي شد، و حتي گاهي با احسان آنها را به صلاح مي آورد، و تنبيه مي فرمود. تاريخ ، برخي از اين صحنه ها را در خود نگهداشته است. لقب « ‏کاظم » از همين جا پيدا شد. کاظم يعني: نگهدارنده و فروخورنده خشم. از ابوحنيفه نقل شده است که گفت: «او را در کودکي ديدم و از او پرسش هايي کردم چنان پاسخ داد که گويي از سرچشمه ولايت سيراب شده است. براستي امام موسي بن جعفر (ع) فقيهي دانا و توانا و متکلمي مقتدر و زبردست بود ». محمد بن نعمان نيز مي گويد: « موسي بن جعفر را دريايي بي پايان ديدم که مي جوشيد و مي خروشيد و بذرهاي دانش به هر سو مي پراکند ».
‏نفوذ معنوي امام موسي (ع)در دستگاه حاکم به حدي بود که کساني مانند علي بن يقطين صدراعظم (وزير) دولت عباسي، از دوستداران حضرت موسي بن جعفر (ع) بودند و به دستورات حضرت عمل مي کردند. سخن چينان دستگاه از علي بن يقطين در نزد هارون سخنها گفته و بدگوئيها کرده بودند، ولي امام (ع) به وي دستور فرمود با روش ماهرانه و تاکتيک خاص اغفالگرانه (تقيه) که در مواردي، براي رد گمي حيله هاي دشمن ضروري و شکلي از مبارزه پنهاني است، در دستگاه هارون بماند و به کمک شيعيان و هواخواهان آل علي (ع) و ترويج مذهب و پيشرفت کار اصحاب حق، همچنان پاي فشارد - بي آنکه دشمن خونخوار را از اين امر آگاهي حاصل شود - سرانجام بدگوئي هائي که اطرافيان از امام کاظم (ع) کردند در وجود هارون کارگر افتاد و در سفري که در سال179 ه. به حج رفت، بيش از پيش به عظمت معنوي امام (ع) و احترام خاصي که مردم براي امام موسي الکاظم (ع) قائل بودند پي برد. هارون سخت از اين جهت، نگران شد. وقتي به مدينه آمد و قبر منور پيامبر اکرم (ص) را زيارت کرد، تصميم بر جلب و دستگيري امام (ع) يعني
فرزند پيامبر گرفت. هارون صاحب قصرهاي افسانه اي در سواحل دجله، و دارنده امپراطوري پهناوراسلامي که به ابر خطاب مي کرد: «ببار که هر کجا بباري در کشور من باريده اي و به آفتاب مي گفت بتاب که هر کجا بتابي کشور اسلامي و قلمرو من است !» آن چنان از امام (ع) هراس داشت که وقتي قرار شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند کجاوه با کجاوه امام (ع) بستند و بعضي را نابهنگام و از راههاي ديگر ببرند، تا مردم ندانند که امام (ع) را به کجا و با کدام کسان بردند، تا يأس بر مردمان چيره شود و به نبودن رهبر حقيقي خويش خو گيرند و سر به شورش و بلوا برندارند و از تبعيدگاه امام (ع) بي خبر بمانند. و اين همه بازگو کننده بيم و هراس دستگاه بود، از امام (ع) و از ياراني که - گمان مي کرد - هميشه امام (ع)آماده خدمت دارد مي ترسيد، اين ياران با وفا - در چنين هنگامي - شمشيرها برافرازند و امام خود را به مدينه بازگردانند. اين بود که با خارج کردن دو کجاوه از دو دروازه شهر ، اين امکان را از طرفداران آن حضرت گرفت و کار تبعيد امام (ع)را فريبکارانه و با احتياط انجام داد. باري، هارون، امام موسي کاظم (ع)را -با چنين احتياط ها و م6راقبت هايي از مدينه تبعيد کرد. هارون، ابتدا دستور داد امام هفتم (ع) را با غل و زنجير به بصره ببرند و به عيسي بن جعفر بن منصور که حاکم بصره بود، نوشت، يک سال حضرت امام کاظم (ع) را زنداني کند، پس از يک سال والي بصره را به قتل امام (ع) مأمور کرد. عيسي از انجام دادن اين قتل عذر خواست. هارون امام را به بغداد منتقل کرد و به فضل بن ربيع سپرد. مدتي حضرت کاظم (ع) در زندان فضل بود. در اين مدت و در اين زندان امام (ع) پيوسته به عبادت و راز و نياز با خداوند متعال مشغول بود. هارون، فضل را مأمور قتل امام (ع) کرد ولي فضل هم از اين کار کناره جست. باري، چندين سال امام (ع) از اين زندان به آن زندان انتقال مي يافت. در زندان هاي تاريک و سياهچال هاي دهشتناک، امام بزرگوار ما با محبوب و معشوق حقيقي خود ( الله ) راز و نياز مي کرد و خداوند متعال را بر اين توفيق عبادت که نصيب وي شده است سپاسگزاري مي نمود. عاقبت آن امام بزرگوار در سال 183 ‏هجري در سن 55 سالگي به دست مردي ستمکار به نام «سندي بن شاهک » به دستور هارون مسموم و شهيد شد. شگفت آنکه، هارون با توجه به شخصيت والاي موسي بن جعفر (ع) پس از درگذشت و شهادت امام نيز اصرار داشت تا مردم اين خلاف حقيقت را بپذيرند که حضرت موسي بن جعفر (ع) مسموم نشده بلکه به مرگ طبيعي از دنيا رفته است، اما حقيقت هرگز پنهان نمي ماند. بدن مطهر آن امام بزرگوار را در مقابر قريش - در نزديکي بغداد- به خاک سپردند. از آن زمان آن آرامگاه عظمت و جلال پيدا گرديد، و مورد توجه خاص واقع گرديد، و شهر «کاظمين» از آن روز بنا شد و روي به آبادي گذاشت.
*اين روز به روايتي، شهادت امام حسن مجتبي (ع) هم هست، هر چند قول مشهور در اين رابطه 28 ‏ماه صفر است.

منبع: نشريه نسيم وحي، شماره 25

[ پنج شنبه 4 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2103

داستان شماره 2103

معرفت نجات بخش انسان است

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

بسيارى از بزرگان در كتابهاى خود آورده اند:
شخصى به نام حسن بن عبداللّه ، فردى زاهد و عابد بود و مورد توجّه عامّ و خاصّ قرار داشت .
روزى وارد مسجد شد، امام موسى كاظم عليه السلام نيز در مسجد حضور داشت ، همين كه حضرت او را ديد فرمود: نزد من بيا.
چون حسن بن عبد اللّه خدمت امام عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: اى ابوعلىّ! حالتى كه در تو هست ، آن را بسيار دوست دارم و مرا شادمان كرده است و تنها نقص تو آن ست كه شناخت و معرفت ندارى ، لازم است آن را جستجو كنى و بيابى .
حسن اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، معرفت چيست و چگونه به دست مى آيد؟
فرمود: برو نسبت به مسائل دين فقيه شو و اهل حديث باش .
حسن توضيح خواست كه از چه كسى معرفت بياموزم ؟
حضرت فرمود: از فقهاء و دانشمندان اهل مدينه بياموز، و چون مطلبى را فراگرفتى ، آن را نزد من آور تا راهنمائيت كنم .
حسن بن عبداللّه حركت نمود و مسائلى را از علماء فراگرفت و نزد حضرت باز گشت ، وقتى حضرت چنين حالتى را از او ديد، فرمود: برو معرفت را فراگير و آن را بشناس .
اين حركت چند بار تكرار شد، تا آن كه روزى امام موسى كاظم عليه السلام در مزرعه اش بود، حسن با حضرت ملاقات كرد و گفت : فرداى قيامت در پيشگاه خداوند بر عليه تو شكايت مى كنم ، مگر آن كه مرا بر شناسائى حقيقت معرفت ، هدايت و راهنمائى كنى ؟
بعد از آن ، امام عليه السلام فرمود: اوّلين امام و خليفه رسول اللّه اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام است ؛ و سپس امام حسن ، امام حسين ، امام علىّ ابن الحسين ، امام محمّد باقر، امام جعفر صادق (صلوات اللّه و سلامه عليهم ). حسن گفت : يا ابن رسوال اللّه ! امام امروز كيست ؟
حضرت فرمود: من امام و حجّت خدا هستم .
گفت : آيا دليل و نشانه اى دارى كه با آن استدلال كنم ؟
فرمود: نزد آن درخت برو، و بگو كه موسى بن جعفر مى گويد: حركت كن و به سوى من بيا.
حسن گويد: به خداوند قسم ، چون نزديك درخت آمدم ؛ و پيام حضرت را رساندم ، ديدم زمين شكافت و درخت به سوى حضرت حركت كرد تا آن كه جلوى آن بزرگوار آمد و ايستاد، سپس امام عليه السلام به درخت اشاره نمود: برگرد، پس آن درخت برگشت

اصول كافى : ج 1، ص 286، ح 8، الثّاقب فى المناقب :

ص 455، ح 383، خرائج : ج 2، ص 650، ح 2 إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 18

[ پنج شنبه 3 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2102
[ پنج شنبه 2 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2101
[ پنج شنبه 1 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2100
[ پنج شنبه 30 دی 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2099

داستان شماره 2099

 

بشر حافی (امر به معروف ونهی از منکر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي حضرت كاظم عليه السلام از در خانه (بشر حافي ) در بغداد مي گذشت كه صداي ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد .
ناگاه كنيزي از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت . امام فرمود : اي كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ عرض كرد : آزاد است . فرمود : راست گفتي اگر بنده بود از مولاي خود مي ترسيد .
كنيز چون برگشت (بشر حافي ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد : چرا دير آمدي ؟ كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد .
بشر حافي با پاي برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگي نمود و از كار خود توبه كرد .(ادامه داستانو من مینویسم ...ازآن وز به بعد بشر پا برهنه میکشت مردم می پرسیدند توچرا این گونه می گردی وبشر جوا داد:آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم این گونه میکردم تا همیشه به یاد آن روز باشم. حافی ینی پابرهنه ...خوش به حالش)
جامع السعادات ، 2/235


قال الله الحكيم : (كنتم خير امه اخرجت للناس تاءمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر )
: شما (مسلمانان ) نيكوترين امتي هستيد كه براي مردم عالم آورده و انتخاب شديد ، امر به نيكي و نهي از زشتي مي كنيد
قال علي عليه السلام : من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الاحياء
: هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند ، او همانند مرده اي بين زندگان است .
شرح كوتاه :
كسي كه مي خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه مي گويد خود عكس آن را مرتكب نشود .
قصدش نصيحت خلق باشد ، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند .
آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيري آنان باشد ، به مكر نفس و حيله هاي شيطاني بينا باشد ، و نيتش را در گفتن خالص براي خدا قرار بدهد .
اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند ، اگر موافقت كردند شكر خداي نمايد

[ پنج شنبه 29 دی 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2098

داستان شماره 2098

يونس بن عبدالرحمان (امر به معروف)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتي كه امام كاظم عليه السلام وفات كرد در نزد وكيلان حضرت اموالي بسياري بود و بعضي به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منكر شدند و مذهب (وافقيه ) را تشكيل دادند .
در نزد زياد قندي هفتاد هزار هزار اشرفي ، نزد علي بن ابي حمزه سي هزار اشرفي بود . يونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضا عليه السلام مي خواند ، و مذهب وافقي را باطل مي دانست . آنان براي او پيغام دادند : براي چه مردم را به حضرت رضا عليه السلام دعوت مي نمايي ، اگر مقصد تو پول است ترا از مال بي نياز مي كنيم . زياد قندي و علي بن ابي حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرافي به او بدهند تا ساكت شود و حرفي نزند .
يونس بن عبدالرحمان )گفت : از امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام روايت كرده ايم كه فرمودند : هر گاه بدعت در ميان مردم ظاهر شد ، بر پيشواي مردم لازم است كه علم خود را ظاهر كند (تا مردم را از منكرات باز دارند) ، و اگر اين عمل را نكند خداوند نور ايمان را از او مي گيرد .
در هيچ حالي من جهاد در دين و امر خدا را ترك نمي كنم . پس از اين صراحت گويي يونس ، آن دو نفر (زياد و علي بن ابي حمزه ) با او دشمن شدند

منتهي الامال 2/253

[ پنج شنبه 28 دی 1394برچسب:داستانهای امام موسی کاظم ( ع, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2097

داستان شماره 2097

يك جهان در يك جسم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى يك نفر نصرانى به محضر مبارك امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤ ال هائى را مطرح كرد؟
امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت :
خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است ، تمام بدن انسان داراى 246 قطعه استخوان ، و 360 رگ مى باشد.
رگ ها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مى دارند، استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مى دارند، گوشت ها نگه دارنده استخوان ها هستند، و عصب ها پى نگه دارنده گوشت ها مى باشند.
سپس امام عليه السلام افزود:
خداوند دست هاى انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است ، كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه ، در مچ دو قطعه ، در بازو يك قطعه ؛ و شانه نيز داراى سه قطعه استخوان مى باشد.
و همچنين هر يك از دو پا داراى 43 قطعه استخوان است ، كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛ و يك قطعه در ران .
و نشيمن گاه نيز داراى دو قطعه استخوان مى باشد.
و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد.
و در هر يك از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است ، كه دو طرف 18 عدد مى باشد.
و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست .
و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد.
و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فكّ پائين و بالا، موجود است .
و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگى ، 28 عدد دندان دارند؛ ولى از سنين 20 سالگى به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاى عقل معروف است ، روئيده مى شود.

بحارالا نوار: ج 47، ص 218، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب : ج 3، ص 379

[ پنج شنبه 27 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2096
[ پنج شنبه 26 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2095
[ پنج شنبه 25 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2094

داستان شماره 2094

ناسپاسى

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي‏ لَشَديدٌ [ ابراهيم 7]
اگر شكرگزارى كنيد، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر  كنيد، مجازاتم شديد است!
ناشکری و ناسپاسی، در برابر نعمت‌ها باعث زوال و نابودی آنها می‌شود.
داستانك:
در روایتی از امام صادق(عليه السلام) به این مضمون وارد شده که می فرمایند:
من بعد از غذا انگشتان دست خود را می لیسم به‌طوری که می ترسم خادمم مرا در این حالت مشاهده کند و پیش خود فکر کند که این کارم از روی حرص من به غذا می باشد، در حالی‌که این‌گونه نیست.
امام صادق (عليه السلام) در ادامه ی این روایت، علّت کار خود را ذکر می کند و می فرماید:
در گذشته مردمی زندگی می‌کردند که دارای چشمه‌سارها و نعمات فراوان بودند، به‌طوری که آن‌ها از مغز و جوانه گندم برای خودشان، نان درست می کردند؛ ولی آنها به‌خاطر وفور نعمت با نان محل مدفوع کودکانشان را پاک می کردند؛ تا اینکه کوهی از این نانها جمع شده بود...
طولی نکشید که بر اثر ناسپاسی و کفران نعمت، خداوند بر آنها غضب کرد و باران بر آنها نبارید؛ کار به‌جایی کشید که برای همان نان هایی که روزی محل مدفوع کودکانشان را پاک می کردند، صف می کشیدند و آنها را در بین خود با ترازو تقسیم می کردند!! [بحارالانوار، جلد 14، صفحه 144، باب12]
آری کفران نعمت و ناسپاسی، از جمله گناهانی است که عذاب و عقوبت دنیوی آن، زود فرامی‌رسد.
حال فكر كنيم ، آيا ما شكر نعمتها را انجام ميدهيم؛ شكر امنيت ؛ كشور ؛ رهبر ؛ دين ؛ مذهب و ...

[ پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2093
[ پنج شنبه 23 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2092

داستان شماره 2092

گشايش بعد از صبر(صبر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

بانوي بينوايي ، يگانه پسرش به سفر رفته بود ، و سفر او طولاني شد . او سخت نگران شده بود و به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت : پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسيار طول كشيده و هنوز برنگشته و بسيار نگرانم .
امام فرمود : اي خانم صبر كن ، در پرتو آن خود را نگهدار . آن بانو رفت و پس از چند روز انتظار باز پسرش نيامد ، كاسه صبرش لبريز گرديد و به محضر امام آمد و گفت : پسرم نيامده ، سفرش طول كشيد ، چه كنم ؟ امام فرمود : مگر نگفتم صبر و مقاومت كن . گفت : سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسيده و ديگر تاب و توان صبر را ندارم !
فرمود : اكنون به خانه ات برو كه پسرت آمده است . او سراسيمه به سوي خانه اش رفت ، و ديد پسرش از مسافرت بازگشته است ، بسيار خوشحال شد و با خود گفت : مگر بر امام وحي نازل مي شود ، او از كجا فهيد كه پسرم آمده است ؟ ! بروم اين موضوع را از خودش بپرسم .
نزد امام آمد و عرض كرد : آري همانگونه كه خبر داديد پسرم از سفر آمده آيا بر شما وحي نازل مي شود كه چنين خبر پنهان را داديد ؟
فرمود : من اين خبر را از يكي از گفتار رسول خدا بدست آوردم كه فرمود : (هنگامي كه صبر انسان به پايان رسيد ، گشايش كار او فرا مي رسد
از اينكه صبر تو به پايان رسيده بود ، دريافتم كه گشايش مشكل تو فراهم شده است . از اين رو به تو گفتم : برو كه پسرت آمده است ، و خبر من مطابق با واقع گرديد

حكايتهاي شنيدني 5/ 147 - ليالي الاخبار 1/ 266

[ پنج شنبه 22 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2091

داستان شماره 2091

گره گشايي

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابان بن تغلب ، از ياران نزديك امام صادق (ع ) است ، مي گويد: با امام صادق (ع ) در مكه بودم ، همراه آن حضرت ، مشغول طواف كعبه شديم ، در اين وقت يكي از شيعيان ، از من تقاضا كرد كه همراه او براي برآوردن حاجتي كه داشت ، برويم .
من به طواف ، ادامه دادم ، او اشاره كرد، ولي من به او توجه نكردم زيرا دوست داشتم امام صادق (ع ) را تنها نگذارم .
او بار ديگر اشاره كرد، امام متوجه اشاره او گرديد، به من فرمود: او با تو كاري دارد؟
گفتم : آري ، فرمود او كيست ؟
گفتم : از دوستان ما است ، شيعه است .
امام كه متوجه شده بود، او كار لازمي دارد، فرمود: نزد او برو.
عرض كردم : طواف را قطع كنم .
فرمود: آري .
عرض كردم : ((گر چه طواف واجب باشد))؟
فرمود: آري برو، گر چه طواف واجب باشد.
و از سخنان امام صادق (ع ) است كه فرمود:
مشي المسلم في حاجه المسلم خير من سبعين طوافا بالبيت الحرام .
ترجمه :
((سعي و گام برداشتن مسلمان براي برآوردن نيازهاي مسلمان ، بهتر از هفتاد بار طواف ، به دور كعبه است ))

[ پنج شنبه 21 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2090

داستان شماره 2090

قطع طواف(کمک به دیگران)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابان بن تغلب گفت : به همراه امام صادق عليه السلام مشغول طواف كعبه بودم . در اثناء طواف يكي از دوستانم از من خواست كه كنار بروم و به حرف و خواسته اش گوش بدهم . من دلم نمي خواست كه از حضرت جدا بشوم ، لذا توجهي به او نكردم . در دور بعدي طواف آن شخص به من اشاره كرد كه به سوي او بروم اين بار امام صادق عليه السلام اشاره او را ديد و به من فرمود : اي ابان آيا او با تو كاري دارد ؟ گفتم : آري . فرمود : او كيست ؟ عرض كردم : از دوستان من است ، فرمود : او هم مو من و شيعه مي باشد ؟ گفتم : آري ، فرمود : پس به سوي او برو و خواسته اش را برآورده كن .
عرض كردن : آيا طواف را قطع كنم ؟ فرمود : آري گفتم : آيا اگر طواف واجب هم باشد مي توان آن را به جهت برآوردن حاجت مو من قطع كرد و نيمه كاره رها نمود ؟ فرمود : آري .
من طواف را قطع كرده و نزد آن شخص رفتم . سپس نزد امام آمدم و از حضرت خواستم حق مو من بر مو من را بيان كند . . .

[ پنج شنبه 20 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2089
[ پنج شنبه 19 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2088

داستان شماره 2088

 

عزّت نفس ( توصیه امام صادق (ع) در مورد سختی های زندگی)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مفضّل با فشار سخت زندگی روبرو شده بود ،فقر وتنگ دستی ، داشتن قرض و مخارج سنگین زندگی اورا آزار می داد،درمحضر امام صادق (ع)لب به شکایت گشود وبیچارگی های خود را موبه موتشریح کرد "فلان مبلغ قرض دارم،فلان مشکل دارم ،متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام  صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام  (ع)به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند ،بعد این کیسه را در اختیارمفضّل قرار می دهد،مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود."
حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم ،امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای واز روزگار شکست یافته ای،در نظر ها کوچک می شوی وشخصیّت واحترامت از میان می رود.

شهید مطهری،داستان راستان ص17 .و  رحمتی ،محمد،گنجینه معارف ج1ص112

[ پنج شنبه 18 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2087

داستان شماره 2087

مفضل بن عمر وکبوتربازان (تحقير )

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي نامه اي به امضاي عده اي از بزرگان شيعه به دست امام صادق عليه السلام رسيد كه چند نفر از آنان خود حامل نامه بودند .
شكايت درباره رفاقت (مفضل بن عمر) وكيل امام صادق عليه السلام در كوفه با عده اي كبوتربازان و به ظاهر بي بند و بار بود .
امام عليه السلام پس از خواندن نامه ، نامه اي دربسته به وسيله همان چند نفر براي مفضل فرستاد . از حسن اتفاق موقعي نامه رسيد كه امضاء كنندگان در خانه او بودند .
او نامه را در حضور آنان باز كرد و خواند و سپس به دست آنها داد . آنان از مضمون نامه مطلع شدند كه امام در اين نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضل داده كه انجامش مستلزم رقمي درشت پول نقد مي باشد ، و مفضل بايد آن را تهيه كند؛ و درباره رفاقت مفضل با آنان در نامه امام هيچ اشاره اي نشده بود .
چون مساءله پول بود ، آنها سر بزير انداخته و گفتند : بايد پيرامون اين پول زياد فكر كنيم و بعد عذرخواهي هم كردند .
مفضل كه زيرك بود آنها را به صرف غذا دعوت كرد و نگذاشت از خانه بيرون روند؛ آنگاه پي كبوتر بازان فرستاد و آنان آمدند ، و در حضور آن عده براي اينان نامه امام را خواند .
كبوتر بازان بدون عذر تراشي رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند كه پولهاي زياد (از هزار درهم تا ده هزار درهم ) را جمع و آن را تسليم مفضل كردند و رفتند !
در اين موقع مفضل به امضاء كنندگان رو كرد و گفت : شما از من مي خواهيد امثال اين جوانان را راه ندهم با اينكه امكان اصلاح اينان زياد است و در چنين مواردي باري از دين را به دوش كشند .
شما مي پنداريد كه خدا محتاج به نماز و روزه شماست كه به آن مغرور شده ايد ، اما از گذشت مالي عذر تراشي مي كنيد و پاسخ امام را نمي دهيد ! !
اينان كه رفاقت مفضل با كبوتربازان را خوار و كوچك مي شمردند ، جوابي نداشتند بدهند ، از جاي بلند شدند و رفتند .

با مردم اينگونه برخورد كنيم ص 78 - منهج المقال استرآبادي ص 343

[ پنج شنبه 17 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2086

داستان شماره 2086

عبادت ابلیس (عبادت)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

اميرالمو منين عليه السلام فرمود : از كار خداوند درباره شيطان عبرت بگيريد ، زيرا كه عبادت و بندگي بسيار و منتهاي سعي و كوشش ، او را (بر اثر تكبر) باطل و تباه ساخت ، در حالي كه خدا را شش هزار سال عبادت كرده بود ، كه براي شما معلوم نيست از سالهاي دنياست يا از سالهاي آخرت (كه هر روز آن معادل پنجاه هزار سال دنياست ) و اين به جهت سركشي يك ساعت بود (كه خود را برتر از آدم دانسته و به او سجده نكرد) پس چه كس بعد از شيطان ، با بجا آوردن معصيت او ، از عذاب خدا سالم ماند ؟ (1) از امام صادق عليه السلام پرسيده شد : به چه علت حق تعالي به ابليس تا وقت معلوم مهلت داد ؟ فرمود : به خاطر حمد و شكري كه به جاي آورد . پرسيده شد : حمد و شكرش چه بود ، فرمود : عبادت شش هزار ساله او در آسمان (و در جاي ديگر فرمود : شيطان دو ركعت نماز در هفت آسمان به شش هزار سال بجاي آورد)(2)


1- نهج البلاغه فيض الاسلام ص 780 خطبه 234
2- ابليس نامه ص 165 - علل الشرايع 2/243

[ پنج شنبه 16 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]