اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2085
[ پنج شنبه 15 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2084

داستان شماره 2084

دعایم به اجابت نمی رسد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

راوی می گوید: امام صادق علیه السلام عرض کردم: دو آیه در کتاب خدا وجود دارد که آن دو را می جویم ولی نمی یابم.
امام علیه السلام فرمود: آن دو آیه کدام است؟
عرض کردم: سخن خداوند عز و جل که می فرماید:
ادعونی استجب لکم
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را و ما او را می خوانیم و اجابتی نمی بینیم.
امام علیه السلام فرمود: گمان کرده ای خداوند خلاف وعده کرده است؟
عرض کردم: نه
فرمود: پس چرا اجابت نمی شود؟
عرض کردم: نمی دانم.
فرمود: ولی من تو را آگاه می کنم.
هر کس دستوراتی را که خداوند به او داده است اطاعت کند آنگاه او را از دعا بخواند او را اجابت می کند.
عرص کردم: راه دعا کردن چیست؟
امام علیه السلام فرمود: باحمد خداوند شروع می کنی و نعمتهای را هم که به تو داده است به زبان می آوری سپس او را شکر می گویی و بعد از آن بر پیامبرصلی اللّه علیه و آله صلوات می فرستی و گناهان خود را یادآوری می شوی بو به آنها اعتراف می کنی و از آنها به خداوند پناه می بری. این است راه دعا کردن.
آنگاه فرمود: آیه دیگر کدام است؟
عرض کردم: سخن خداوند که می فرماید:
وماانفقتم من شی فهو یخلقه و هو خیرالرازقین.
و آنچه اتفاق می کنید خداوند عوض آن را می دهد و او بهترین روزی دهندگان است.
ومن انفاق می کنم اماعوض آن را نمی بینم.
امام علیه السلام فرمود: آیاگمان کرده ای خداوند خلاف وعده کرده است؟
عرض کردم: نه
فرمود پس چرا عوض آن را نداده است؟
گفتم: نمی دانم.
فرمود: اگر کسی مال حلال را بدست آورد و در راه حلال انفاق کند، در همی را انفاق نمی کند مگراینکه عوض آن را به او داده می شود.

اصول کافی، باب الثناء قبل الدعا

[ پنج شنبه 14 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2083

داستان شماره 2083

خريد نان به نرخ روز

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادق عليه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكى داريم ؟
- معتب : عرض كردم :
- به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم .
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش !
- يابن رسول الله ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم ، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش !
معتب مى گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس ، بايد نيمى از گندم و نيمى از جو باشد و نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى اقتصاد و محاسبه در زندگى را رعايت كرده باشم

بحار، ج 47، 59

[ پنج شنبه 13 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2082

داستان شماره 2082

خدا کیست

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مردی خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رفت و عرض کرد: ای پسر رسول خدا، خدا را برایم ثابت کن.
امام به او فرمود: آیا تا به حال به مسافرت رفته ای؟
مرد عرض کرد: بلی، امام فرمود: سوار کشتی شده ای؟
مرد گفت: بلی
امام فرمود: آیا تا به حال اتفاق افتاده که کشتی شما غرق شود و کشتی دیگری برای نجات شما موجود نباشد و تو نیز شنا بلد نباشی که بتوانی خودت را نجات دهی؟
مرد گفت: بلی.
امام فرمود: آن موقع به چه چیز امید داری؟
مرد عرض کرد: وقتی از همه جا مایوس و نا امید می شدم و می فهمیدم که دیگر کسی نیست که مرا نجات دهد ته قلبم نوری می تابید و امیدوار می شدم که دستی از غیب بیرون آید و مرا نجات دهد.
امام لبخندی زد و فرمود: همان نیرویی که امیدوار بودی تو را نجات دهد در حالی که هیچ وسیله ای برای نجات تو باقی نمانده بود، همان خداست که در نا امیدی ها و بلاها به داد انسان می رسد و او را نجات می دهد

منبع: زبدة القصص علی میرخلف زاده

[ پنج شنبه 12 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2081

داستان شماره 2081

توبه واقعی‌

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علی‌بن حمزه گوید: دوستی داشتم که در دیوان بنی‌امیه شغل نویسندگی داشت. از من درخواست کرد که از امام صادق‌علیه السلام برای او اجازه ملاقات بگیرم و امام‌علیه السلام اجازه فرمود.
وقتی بر امام‌علیه السلام وارد شد، سلام کرد و نشست. سپس عرض کرد، فدایت شوم، من در دیوان بنی‌امیه بودم و از دنیای آن‌ها مال فراوانی به دست آوردم و در تحصیل این اموال از مسائل دینی چشم‌پوشی نمودم.
امام صادق‌علیه السلام فرمود: اگر بنی‌امیه کسی را نمی‌یافتند که برای آن‌ها بنویسد و مالیات جمع‌آوری کند و برای آن‌ها بجنگد و در جماعت آن‌ها حضور یابد حق ما را غصب نمی‌کردند. اگر مردم آن‌ها را ترک می‌گفتند و به اموال آن‌ها توجهی نمی‌کردند، بیش از آنچه در دست داشتند نمی‌یافتند.
جوان عرض کرد: فدایت شوم! آیا راه نجاتی هست؟
امام‌علیه السلام فرمود: اگر بگویم عمل می‌کنی؟
پاسخ داد: آری.
امام‌علیه السلام فرمود: تمام اموالی را که در دیوان آن‌ها به‌دست آوردی رد کن، اگر کسی را می‌شناسی به او ردنما و اگر نمی‌شناسی از طرف او صدقه بده و من هم قول می‌دهم که بهشت را از خدا برای تو تضمین نمایم.
جوان مدتی سر به زیر انداخت و ساکت ماند. سپس گفت: فدایت شوم انجام می‌دهم. او با ما به کوفه برگشت و هر چه داشت حتی لباسی که پوشیده بود را رد کرد و ما برای او لباس خریدیم. چند ماهی نگذشت که بیمار شد و ما او را عیادت می‌کردیم.
روزی بر او وارد شدم چشم‌هایش را باز کرد و گفت: ای علی بن‌حمزه! امام صادق‌علیه السلام به قولش وفا کرد و از دنیا رفت و او را به خاک سپردیم.
پس از آن بر امام صادق‌علیه السلام وارد شدم. وقتی مرا دید فرمود: ای علی‌بن حمزه! و اللَّه برای دوست تو به قول خود وفا کردیم.
عرض کردم: فدایت شوم راست می‌گویی. واللَّه! به هنگام مرگش به من خبر داد.(1)

1
) وسایل‌الشیعه، ج‌12، ص‌145

کارویژه حضرت آدم (علیه‌

[ پنج شنبه 11 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2080

داستان شماره 2080

پاداش مصافحه

 



بسم الله الرحمن الرحیم

امام صادق (ع ) فرمود:
پيامبر (صلي الله عليه و آله ) در جايي عبور مي كرد، با حذيفه (يكي از مسلمين ) ملاقات نمود، دست به طرف حذيفه دراز كرد تا با او مصافحه كند (يعني دست به دست او بدهد).
حذيفه ، دست خود را كشيد.
پيامبر (صلي الله عليه و آله ) به او فرمود: ((من دستم را به سوي تو گشودم ، تو دستت را كشيدي و از من بازداشتي ؟!)).
حذيفه عرض كرد: ((اي رسول خدا (صلي الله عليه و آله )! مردم مشتاقند و افتخار مي كنند كه دست به دست تو دهند و مصافحه كنند، ولي من (عذر داشتم عذرم اين است كه ) جنب هستم ، نخواستم در اين حال ، دستم با دست شما تماس پيدا كند)).
پيامبر (صلي الله عليه و آله ) فرمود:
اما تعلم ان المسلمين اذا التقيا فتصافحا تحاتت ذنوبهما كما يتحات ورق الشجر.
ترجمه :
((آيا نمي داني كه وقتي مسلمانان با هم ملاقات كنند و دست به دست هم بدهند، گناهانشان مي ريزد، همانگونه كه برگهاي درخت مي ريزد؟))

داستان دوستان      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 14:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2079

داستان شماره 2079

 

(بسم الله) و بر روي آب حركت كرد! (دوری از تکبر وحسائت)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت عيسي با يقين خالصانه گفت:
(بسم الله) و بر روي آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامي كه ديد عيسي بر روي آب راه مي رود، با يقين راستين گفت:
بسم الله، و روي آب به راه افتاد تا به حضرت عيسي رسيد. در اين حال مرد دچار خودبيني و غرور شد و با خود گفت:
عيسي روح الله روي آب راه مي رود و من هم روي آب راه مي روم، بنابراين، عيسي چه فضيلتي بر من دارد؟ هر دو روي آب راه مي رويم.
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
(اي روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده!)
حضرت عيسي دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اي مرد مگر چه گفتي كه در آب فرو رفتي؟
مرد كوتاه قد گفت:
من گفتم، همان طور كه روح الله روي آب راه مي رود، من نيز روي آب راه مي روم. پس با اين حساب چه فرقي بين ماست! خودبيني به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم.
حضرت عيسي فرمود:
تو خود را (در اثر خودبيني) در جايگاهي قرار دادي كه شايسته آن نبودي بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتي توبه كن!
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامي كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت.
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
(فاتقوا الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.)
(پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد.)

داستانهاي بحارالانوار      نوشته محمود ناصري

[ پنج شنبه 9 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 14:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2078

داستان شماره 2078

امام حسين عليه السلام و ساربان(احسان)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام صادق عليه السلام فرمود : زني در كعبه طواف مي كرد و مردي هم پشت سر آن زن مي رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روي بازوي آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوي آن زن چسبانيد .
مردم جمع شدند حتي قطع رفت و آمد شد . كسي را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند . او علما را حاضر نمود ، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملي نسبت به اين خيانت و واقعه كنند ، متحير شدند ! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلي الله عليه و آله كسي هست ؟
گفتند : بلي حسين بن علي عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند .
حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتي مكث فرمود : و بعد دعا كردند . سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوي آن زن جدا نمودند .
امير مكه گفت : اي حسين عليه السلام آيا حدي نزنم ؟ گفت : نه .
صاحب كتاب گويد : اين احساني بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همين ساربان در عوض خوبي و احسان حضرت در تاريكي شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد

رهنماي سعادت 1/36 - شجره طوبي ص 422

[ پنج شنبه 8 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2077
[ پنج شنبه 7 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 14:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2076

داستان شماره 2076

آن خداوند است....

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از محمّد بن عجلان نقل شده كه گفت:
فقر و فاقه سختى بمن روى آورد و مقروض شدم كه طلبكار فشار مى‏آورد و بشدت درخواست طلب خود ميكرد، و دوستى نداشتم كه چاره امر مرا بنمايد، ناچار تصميم گرفتم بنزد حسن بن زيد كه والى مدينه بود و با او آشنائى داشتم بروم، چون روانه شدم در بين راه برخورد كردم به محمد بن عبد اللَّه بن‏ امام محمّد باقر عليه السّلام بمن فرمود:
شنيده‏ام سخت به فقر وفاقه و قرض مبتلاشده‏اى، به چه كسى اميدوارى كه رفع گرفتاريت نمايد؟
گفتم حسن بن زيد!
فرمود: پس حاجت تو روا نخواهد شد زيرا بايد توجه به آن كسى پيدا كنى و اميد از او داشته باشى كه أقدر الاقدرين و أكرم الاكرمين باشد و آن خداوند است. همانا شنيدم از عموى بزرگوارم حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه مي فرمود:

خداى تعالى وحى فرمود بيكى از پيغمبران خود كه:
به عزت و جلالت و عظمت خودم قسم، قطع ميكنم اميد هر اميدوار بغير خودم را و او را لباس خوارى و مذلت ميپوشانم و از عطا و فضل و بخشش و درگاه خودم دور ميكنم،
آيا چشم بغير من دارد بنده من در رفع شدائد؟! و حال آنكه (دفع و رفع) همه شدائد و سختيها در دست (قدرت) من است،
و آيا اميد بغير من دارد و درب خانه غير مرا ميكوبد؟! و حال آنكه كليد همه درب‏ها در كف اختيار منست، همه درب‏ها بسته است بجز درب رحمت من كه هميشه گشوده است از براى هر كه مرا بخواند،
پس كيست كه در بلا اميد بمن داشته باشد و من او را ببلا واگذارم! آيا نمى‏بيند كه من پيش از سؤال كردن عطا ميكنم.

پس اگر همه اهل آسمانها و زمين اميدوار بمن باشند و بهر يك از آنها آنقدر كه اميدوارند بدهم بقدر بال مگسى از مملكت من كم نميشود پس بدا بحال كسى كه از من اعراض كند و رو بگرداند و از غير من رفع حوائج و شدائد خود را بخواهد!
محمّد بن عجلان گفت:
گفتم بار ديگر تكرار كن اين مطلب را كه بيان نمودى؟
پس سه مرتبه تكرار كرد تا از حفظ كردم و با خود گفتم:
بخدا قسم از هيچ كسى سؤال نميكنم و بخانه خود باز گشتم كه چند روزى نگذشته بود كه خداوند نظر لطف فرمود و وسيله خيرى براى من ساخت كه قرض خود را ادا كردم و امور خانوادگى خود را إصلاح نمودم و ما يحتاج آنها را خريدارى نمودم و الحمد للَّه ربّ العالمين

در ارشاد القلوب-ترجمه مسترحمى ج‏2،  96

[ پنج شنبه 6 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2075
[ پنج شنبه 5 دی 1394برچسب:داستانهای امام جعفر صادق ( ع, ] [ 14:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2074

داستان شماره 2074

من غمگين و دل گرفته ام

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

جابر گويد: خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم، حضرت فرمود: اي جابر به خدا سوگند كه من غمگين و دل گرفته ام.
عرض كردم فدايت شوم دل گرفتگي و اندوه شما چيست؟
حضرت فرمود: اي جابر! همانا خالص و صافي دين خدا به دل هر كس در آيد از غير او بگردد.
تاي جابر! دنيا چيست و اميدواري چه باشد؟ مگر دنيا غير از خوراكي است كه خوردي ياجامه اي كه پوشيدي يازني است كه به او رسيدي؟
اي جابرگ همانا مومنين به ماندن در دنيا دل بسنتد و از رسيدن به آخرت گريزي ندارد.
خرت خانه بقا و دنيا خانه فناست، ولي اهل دنيا غافلند و گويا مومنانند كه آگاه و اهل تفكر و عبرتند: آن چه با گوشهاي خود مي شنوند آنها را از ياد خدا كر نكند و هر زينتي را كه چشمشان بيند از ياد خدا كورشان نسازد. پس به ثواب آخرت رسيدند چنانكه به اين دانش رسيدند.
كه اهل تقوا كم اهل دنيا هستند و تو را از همه بيشتر ياري كنند. اگر به ياد خدا باشي تو را ياري كنند و اگر فراموش كني به ياد آورند. امر خدا را ياد آور مي شوند و بر ان ايستادگي مي كنند. براي دوستي پروردگارشان دل از همه چيز كنده و بخاطر اطاعت مالك خويش از دنيا در هراسند و ار صميم دل به خداي عز وجل و محبت او متوجه شده و فهميدند كه هدف اصلي همين است بخاطر عظمتي كه دارد.
پس دنيا را چون باراندازي دان كه در آن بار انداخته و سپس كوچ خواهي كرد

قصه هاي تربيتي چهارده معصوم      نوشته محمد رضا اكبري

[ چهار شنبه 4 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2073

داستان شماره 2073

مصلح بايد دانا به نزاع باشد(اصلاح)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

(عبدالملك ) گويد : بين حضرت باقر عليه السلام و بعضي فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافي پيدا شد ، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخني بگويم تا شايد اصلاح شود .
امام فرمود : تو چيزي در بين ما مگو ، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردي است كه در بني اسراييل زندگي مي كرد ، و او را دو دختر بود يكي از آن دو را به مردي كشاورز و ديگري را به شخصي كوزه گر شوهر داده بود .
روزي براي ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دختري كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد : دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراواني كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بني اسراييل بهتر است .
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد ، گفت : پدر ، شوهرم كوزه زيادي ساخته اگر خداوند مدتي باران نفرستد تا كوزه هاي او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است .
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالي كه مي گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مي داني بكن ، در اين ميان مرا نمي رسد كه به نفع يكي درخواستي بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده .
امام فرمود : شما نيز نمي توانيد بين ما سخني بگوييد ، مبادا در اين ميان بي احترامي به يكي از ما شود ، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلي الله عليه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است
داستانها و پندها 1/134، روضه كافي ص 85.

قال الله الحكيم : (و ان طايفتان من المو منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما
: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمني برخيزند بين آنها صلح برقرار كنيد)
قال الصادق عليه السلام : لان اصلح بين اثنين احب الي من اءن اتصدق بدينارين
: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است
شرح كوتاه :
همانطوري كه اصلاح و وارسي نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند ، نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران ديني ، فاميل ، همسايه و . . . از صفاتي است كه خداوند آن را دوست دارد .
براي وحدت و هماهنگي و ارتباط ، و عدم جدايي و تفرقه ، هر نوع عملي كه سبب آن شود لازم است ، حتي اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مي كند ، گفتنش عيبي ندارد گاهي واجب هم مي شود ، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود

[ چهار شنبه 3 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2072
[ چهار شنبه 2 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2071

داستان شماره 2071

لاضرر و لاضرار

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

زراره از حضرت باقر(ع ) نقل ميكند كه اسشان فرمودند سمره بن جندب در باغستان مردي از انصار داشت خانه انصاري در ابتداي باغ بود و سمره هرگاه ميخواست وارد باغ شود، بدون اجازه ميرفت كنار درخت خرمايش . انصاري تقاضا كرد هر وقت ميل داري داخل شوي اجازه بگير سمره بحرف او ترتيب اثري نداد و بدون اجازه وارد مي گرديد.
انصاري شكايت بحضرت رسول (ص ) برد و جريان را عرض كرد ايشان از پي سمره فرستادند او را از شكايت انصاري آگاه و دستور دادند هر وقت ميخواهي داخل شوي اذن بگير. سمره امتناع ورزيد، آنجناب فرمود در اينصورت پس بفروش . با قيمت زيادي تقاضاي فروش كردند او راضي نميشد، همينطور مرتب قيمت را بالا مي بردند و نمي پذيرفت تا اينكه فرمودند در مقابل اين درخت ، درختي در بهشت برايت ضامن ميشوم ابا كرد. از واگذار كردن درخت ((فقال رسول الله (ص ) للانصاري اذهب فاقلعها و ارم بها اليه فانه لا ضرر و لاضرار في الاسلام )) پيغمبر(ص ) فرمود برو درخت را بكن و بينداز پيشش در اسلام زيان نيست و زيان رساندن هم وجود ندارد

داستانها و پندها      نوشته مصطفي زماني وجداني

[ چهار شنبه 1 دی 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2070

داستان شماره 2070

قانون - مرگ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام باقرع فرمود:يكي ازشاهان بني اسرائيل اعلام كرد:شهري مي سازم كه هيچگونه عيبي نداشته باشدوهيچ كس نتوانددرآن عيبي بيابدفرمان دادمعمارهاوبناهاوكارگرهامشغول شدندوآن شهرباآخرين سيستم وباتمام امكانات ساخته شدپس ازآنكه ساختن شهربه پايان رسيد،مردم ازآن شهرديدن كردندوهمه آنهابه اتفاق نظرگفتندشهري بي نظيروبي عيب است .
دراين ميان مردي نزدشاه آمدوگفت :اگربه من امان بدهي ،وتامين جاني داشته باشم ،عيب اين شهررابه تومي گويم .
شاه گفت به توامان دادم .
آن مرد گفت :"لهاعيبان :احدهماانك تهلك عنها،والثاني انهاتخرب من بعدك
اين شهردوعيب دارد:1-صاحبش مي ميرد .
2-اين شهرسرانجام بعدازتو خراب مي شود .
شاه فكري كردوگفت :چه عيبي بالاترازاين دوعيب ،سپس به آن مردگفت به نظرتوچه كنم ؟آن مردگفت :شهري بسازكه باقي بماندوويران نشود،وتونيزدرآن هميشه جوان باشي ،وپيري به سراعت نيايدوآن شهربهشت است .
شاه جريان رابه همسرش گفت ،همسرش فكري كردوگفت :دراين ميان همه افرادكشور،تنهاهمين مرد،راست گفته است .

بحارج 14ص 478

[ چهار شنبه 30 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2069

داستان شماره 2069

دو پرنده

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

جابر بن يزيد جعفي حكايت كند:
در يكي از سال ها، به همراه حضرت باقرالعلوم عليه السلام رهسپار مكه معظمه شدم.
در بين راه، دو پرنده به سمت ما آمدند و بالاي كجاوه امام محمد باقر عليه السلام نشستند و مشغول سر و صدا شدند، من خواستم آن ها را بگيرم تا همراه خود داشته باشم، ناگهان حضرت با صداي بلند، فرمود: اي جابر! آرام باش و پرندگان را به حال خود واگذار، آن ها به ما اهل بيت عصمت و طهارت پناه آورده اند.
عرضه داشتم: مولاي من! مشكل و ناراحتي آن ها چيست، كه اين چنين به شما پناهنده شده اند؟!
حضرت فرمود: آن ها مدت سه سال است كه در اين حوالي لانه دارند و هرگاه تخم مي گذارند تا جوجه شود، ماري در اطراف آن ها هست كه مي آيد و جوجه هاي آن ها را مي خورد.
اكنون پرندگان به ما پناهنده شده تا از خداوند بخواهم كه آن مار را به هلاكت رساند؛ و من نيز در حق آن مار نفرين كردم و به هلاكت رسيد؛ و پرندگان در امان قرار گرفتند.
جابر گويد: سپس به راه خود ادامه داديم تا نزديك سحر و اذان صبح به بياباني رسيديم؛ و من پياده شدم و افسار شتر حضرت را گرفتم؛ و چون حضرت فرود آمد، در گوشه اي خم شد و مقداري از شن ها را كنار زد و در حال كنار زدن شن ها، چنين دعايي را بر لب هاي خود زمزمه مي نمود: خداوندا! ما را سيراب و تطهير و پاك گردان.
ناگهان سنگ سفيدي نمايان شد و امام عليه السلام آن سنگ را كنار زد و چشمه اي زلال و گوارا آشكار گرديد، و از آن آب آشاميدم و نيز براي نماز وضو گرفتيم.
و بعد از خواندن نماز، سوار شديم و به راه خود ادامه داديم تا آن كه صبحگاهان به روستايي رسيديم، كه نخلستاني كنار آن روستا بود، در آن جا فرود آمديم؛ و حضرت كنار نخل خرمايي - كه از مدتها قبل خشك شده بود - آمد و خطاب به آن كرد و اظهار داشت: اي درخت خرما! از آنچه خداوند متعال در درون شاخه هاي تو قرار داده است، ما را بهره مند ساز.
جابر افزود: ناگهان ديدم درخت خرما، سرسبز و پربار شد و خود را در مقابل امام عليه السلام خم كرد؛ و ما به راحتي از ثمره آن مي چيديم و مي خورديم.
در همين اثنا، يك مرد عرب بيابان نشين كه در آن حوالي بود، وقتي اين معجزه را مشاهده كرد، به حضرت خطاب كرد و گفت: سحر و جادو كرديد؟!
امام عليه السلام در پاسخ، به آن عرب خطاب نمود و به آرامي اظهار داشت:
اي مرد! به ما نسبت ناروا مده، چون كه ما از اهل بيت رسالت هستيم؛ و هيچ كدام از ما ساحر و جادوگر نبوده و نيستيم، بلكه خداوند متعال از اسامي مقدسه خود كلماتي را به ما آموخته است كه هر موقع هر چه را بخواهيم و اراده كنيم، به وسيله آن كلمات، خداوند متعال را مي خوانيم و تقاضا ميكنيم، آن گاه دعاي ما به لطف او مستجاب خواهد شد

چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد باقر علیه‌السلام      نوشته عبدالله صالحي

[ چهار شنبه 29 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2068
[ چهار شنبه 28 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2067
[ چهار شنبه 27 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2066
[ چهار شنبه 26 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2065

داستان شماره 2065

پاسخ کریمانه (صبر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مردی مسیحی قصد داشت تا با مسخره کردن امام باقر (ع) ایشان را خشمگین کند و به این وسیله برای خود و برخی از رهگذران نادان، اسباب خنده و شادی فراهم نماید. برای اجرای نقشه اش، سر راه امام قرار گرفت. وقتی امام به نزدیکش رسید، در حالی که نیش خندی به لب داشت، با صدای بلند گفت: سؤالی دارم. امام آماده شنیدن سؤال شد. مرد با بی ادبی گفت: آیا تو بقر هستی؟ و خنده احمقانه ای سر داد تا رهگذرانی هم که سؤالش را شنیده بودند، بخندند. امام باقر (ع) بدون این که ذرّه ای عصبانی شود، به آرامی گفت: نه، من باقر هستم.
مرد مسیحی که به هدف خود نرسیده بود، سعی کرد به امام طعنه بزند. بنابر این از آن حضرت پرسید: آیا تو فرزند یک آشپز هستی؟ امام باقر (ع) با این که به قصد زشت او پی برده بود، با حوصله این طور پاسخ گفت: آشپزی حرفه مادرم بود [داشتن حرفه آشپزی که عیب نیست ].
مرد نادان که دیگر نمی دانست چه بگوید، با بی شرمی پرسید: آیا تو پسر آن زنِ بد اخلاقی؟ امام آخرین سؤال بی ادبانه او را به بهترین شکل پاسخ داد: اگر تو راست می گویی، خداوند او را بیامرزد و اگر تو دروغ می گویی، خداوند تو را بیامرزد!
از پاسخ مؤدّبانه امام، مرد مسیحی مات و مبهوت شد. انگار دنیا را بر سرش خراب کردند. از رفتار خود بسیار شرمنده شد و با خود اندیشید: این شخص، بنده برگزیده خداست وگرنه هر انسان معمولی با سخنان توهین آمیز من، از کوره در می رفت و عصبانی می شد. بی تردید، دین اسلام، دین حق و حقیقت است که چنین انسان بزرگی، امام و پیشوای آن است. او به دلیل اخلاق و رفتار بزرگوارانه امام باقر (ع) همان جا به دین اسلام گروید و مسلمان شد.

به نقل از: آفتاب دانش، حسین صالح، ص 69

[ چهار شنبه 25 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2064
[ چهار شنبه 24 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2063

داستان شماره 2063

بازخواست -در-قيامت

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عمربن ذرقاضي ،وابن قيس ماصر،وصلت بن بهرام از شخصيتهاوعلماي برجسته ومعروف اهل تسنن درقرن اول هجري بودند،اين سه نفر درسفرحج تصميم گرفتنددرمدينه به حضورامام باقرع رسيده وچهارهزارمساله روزي سي مساله بپرسندوبه قول خودشان ،بااين كارآنحضرت رادربن بست و تنگناقراردهند .
ثويرين فاخته معروف به ابوجهم كوفي كه ازشاگردان امام باقر ع بود،درسفرحج باسه شخص نامبرده همسفرشد،آنهابه وي گفتندچهارهزار مساله نوشته ايم وميخواهيم ازامام باقرع بپرسيم ،ازشماخواهش ميكنيم ،از امام باقرع براي اجازه ورودبه حضورش بگير .
ابوجهم ميگويدمن پيش خودغمگين شدم ،باآنهاواردمدينه شديم ،من ازآنهاجداشده وبه حضورامام باقرع رسيدم ، وجريانرابه امام باقرع گفتم وعرض كردم من دراينباره غمناك هستم .
فرمود هيچ غمگين مباش ،هرگاه آمدند،اجازه ورودبه آنهابده .
فرداي آن روز،خادم امام آمدوگفت گروهي باعمربن ذر،آمده اندواجازه ورودميطلبند .
امام فرمود به آنهااجازه واردشوند،اجازه داده شدوآنهابه حضورامام باقرع واردشدند وپس ازسلام نشستند .
ولي شكوه امام آنچنان برآنان چيره شده بودكه مدت طولاني گذشت ،كه هيچكدام سخن نگفتند:وقتي كه امام اين وضع رامشاهده كرد،به كنيزش فرمودغذابياور،كنيزسفره غذاراآوردوگسترد،امام باقرع شروع به سخن كردتابلكه آنهانيزسخن بگويندفرمودحمدوسپاس خداوندي راكه براي هر چيزي حدي قرارداده وحتي براي اين سفره طعام نيزحدي هست .
ابن ذرگفت حد سفره غذاچيست ؟امام فرمودخوردن غذابانام خداشروع شود،وپس ازدست كشيدن ازغذا،حمدوسپاس الهي بجاآورده شود
پس ازمدتي ،امام ازكنيزآب خواست ،كنيزي كوزه آبي آورد،امام فرمودحمدوسپاس خداوندي راكه براي هر چيزي حدي قرارداده كه بازگشت بسوي آن حددارد،حتي براي اين كوزه حدي است كه به آن منتهي ميشود .
ابن ذرگفت حدآن چيست ؟امام فرمودآغازنوشيدن ، همراه نام خداباشد،وپس ازنوشيدن حمدخدارابجاي آورد،وازناحيه دسته كوزه آب نياشامدكه مكروه است .
بعدازغذا،وجمع كردن سفره ،امام باقرع ازآنان خواست كه سخن بگويندوسوالات خودرامطرح سازند .
ولي آنان همچنان خاموش وساكت بودند،سرانجام امام ازابن ذرپرسيدآياازاحاديث ماكه به شمارسيده ،سخني نميگوئي ؟ابن ذرگفت چرااي پسررسول خداص ،ازجمله رسول خداص فروداني تارك فيكم الثقلين احدهمااكبرمن الاخر،كتاب الله واهل بيتي ،ان تمسكتم بهمالن تضلوا .
من درميان شمادوچيزگرانقدربه يادگار ميگذارم كه يكي ازآنهابزرگترازديگراست كتاب خداواهل بيت من ،هرگاه به اين دوتمسك نموديد،هرگزگمراه نخواهيدشد .
امام باقرع فرموداي پسرذر هرگاه درروزقيامت بارسول خداملاقات كني واوازتوبپرسدكه باثقلين قرآن و عترت چگونه رفتاركردي ،چه پاسخ ميدهي ؟ابن ذرباشنيدن اين سخن ،بي اختيار گريست ،آنچنانكه اشكهايش ازمحاسنش فروميريخت وگفت اماالاكبرفمرقناه و اماالاصغرفقتلناه .
اماامانت بزرگترقرآن راپاره كرديم ،وامانت كوچكتر ائمه اهلبيت راكشتيم .
امام فرمودآري اگرچنين نگوئي ،راست گفته اي ،آنگاه فرموديابن ذرلاوالله ،لاتزول قدم يوم القيامه حتي تسال عن ثلاث ،عن عمره فيماافناه ،وعن ماله من اين اكتسبه وفيماانفقه ،وعن حبنااهل البيت .
اي پسرذرسوگندبه خدا،درروزقيامت ،هيچ كسي قدم برنميداردمگراينكه ازاو سه سوال ميشود
1ازعمرش ،كه درچه راهي به پايان رسانده است .
2ازمالش ، كه ازكجابدست آورده ودرچه راهي مصرف نموده است .
3وازحب ودوستي ما اهل بيت رسول خداص .
ابوجهم ميگويدآنهابرخاستندورفتند،امام باقرع به خادم خودفرمودپشت سرآنهابرو،مواظب باش ببين به همديگرچه ميگويند .
خادم پشت سرآنهارفت وپس ازمدتي بازگشت وبه امام عرض كردهمراهان ابي ذر به اوگفتندآيابراي چنين ملاقاتي به اينجاآمده بوديم ؟يعني مگربنانبودچهار هزارمساله بپرسيم ؟ابن ذرگفت واي برشما،ساكت باشيد،چه بگويم درباره كسي كه معتقداست خداوندازمردم درموردولايت اوسوال وبازخواست ميكندوبه حدودوبموزاحكام غذاوآب واقف است

اعيان الشيعه ارشادج 4ص 27

[ چهار شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2062
[ چهار شنبه 22 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2061

داستان شماره 2061

 

امام  باقر ع  و پيرمرد

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حكم بن عتيبه ميگويددرحضورامام باقرع بودم ،و خانه آنحضرت پرازجمعيت بود،ناگهان ديديم پيرمردي كه برعصائي تكيه داده بود،آمدودم درايستادوگفت السلام عيك يابن رسول الله ورحمه الله وبركاته سلام برتواي فرزندرسول خدا،ورحمت وبركات خدابرتوباد،سپس سكوت كرد .
امام باقرع جواب سلام اوراداد،سپس پيرمردبرحاضران مجلس ،سلام كرد، وهمه حاضران ،جواب سلام اورادادند .
سپس به امام باقرع روكردوعرض نمود اي پسررسول خدااجازه بده نزديك بيايم ،فدايت گردم ،سوگندبه خدا،من شما رادوست دارم وهركه شمارادوست دارد،اورانيزدوست دارم ،وسوگندبه خدا،اين محبت بخاطرطمع به دنيانيست ،وسوگندبه خدا،دشمنان شمارادشمن دارم ،وازآنهابيزاري جويم ،واين بخاطركينه توزي وانتقام جوئي نسبت به آنهانيست بلكه حق راچنين يافتم ،وسوگندبه خدا،من حلال شماراحلال ،و حرام شماراحرام ميشمرم ،ودرانتظارفرمان شماهستم ،آيادراين صورت ، اميدوارباشم .
امام باقرع فرمودالي الي ...
نزدمن بيا،نزدمن بيا،تا اينكه پيرمردنزديك آمده وامام اورادربغل دست خودنشاند،سپس فرموداي شيخ مردي نزدپدرم علي بن الحسين ع آمد،ومثل سوال توراازپدرم پرسيد،پدرم به اوفرموداگرتوازدنيارفتي ،بررسول خداص وبرعلي وحسن وحسين وعلي بن حسين عليهم السلام واردميشوي ،قلب وجگرت آرام وخنك ميشود،وچشمت ،روشن ميگرددوهنگام مرگ باروح وريحان ،همراه فرشتگان بزرگ نويسنده ثواب وكيفر روبروميشوي ،وتاهنگامي كه زنده هستي ،آنچه راكه ديدگان توراروشن كند، ميبيني ،وبامادرملااعلي خواهي بود .
پيرمردگفت چه فرمودي ؟امام ،سخن خودراتكراركرد .
پيردرحاليكه سرمست سخن امام شده بودفريادزدالله اكبراي امام براستي اگرمردم ،بررسول خداص وعلي ع وحسن وحسين وعلي بن الحسين ع واردميشوم ،وچشمم روشن ميشود،وقلبم آرام وجگرم خنك ميگرددوباروح وريحان وفرشتگان بزرگواركاتب ،روبروميشوم ،واگرزنده بمانم ،چيزي راكه چشمم راروشن كندميبينم وباشمادربلدناي مقام عظيم هستم ؟سپس پيرمرد، منقلب شد،وزارزارگريه كردوناله جانسوزسرداد،تااينكه بي اختياربه زمين افتاد،ازگريه جانسوزاوكه ازسينه آتش افروزاوبرميخواست ،همه حاضران گريه كردندوصدابه گريه بلندنمودند .
امام باقرع كنارپيرمردنشست ، وبادست هايش ،اشك اوراازچشمانش پاك كرد .
سپس پيرمرد،سرش رابلند كرد،وبه امام باقرع عرض كرداي پسررسول خدا،فدايت گردم ،دستت رابه من بده .
امام دستش رابه سوي اودرازكرد،اودست امام رابوسيدوآن رابر چشمهاوگونه هايش گذارد،وسپس دست آنحضرترابرسينه وشكم خودنهاد،وپس ازآن برخاست وبه عنوان خداحافظي سلام برهمه كردورفت .
امام باقرع اورا كه درحال رفتن بود،نگريست وآنگاه به حاضران روكردوگفت من احب ان ينظر الي رجل من اهل الجنه فلينظرالي هذا .
هركس دوست داردكه به مردي ازاهل بهشت بنگرد،بايداين مردرابنگرد .
حكم بن عتيبه ميگويدمن هرگزماتمي را نديده بودم كه شبيه ماتم اين مجلس باشد

روضه الكافي ص 76

[ چهار شنبه 21 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2060
[ چهار شنبه 20 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2059

داستان شماره 2059

ارتباط و نجات حتمى

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد

جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36

[ چهار شنبه 19 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2058

داستان شماره 2058

احترام به مادر

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد ـ (در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود) ـ مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار. در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است. در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است! حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
مردمان چون شنیدند گفتند: ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟ جریج گفت: کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند: پدرت کیست؟ وی به زبان آمد و گفت: فلان چوپان پدر من است، و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد، و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد

[بحار الأنوار ، ج‏71، ص: 75 ]

[ چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2057

داستان شماره 2057

آزمايش سرنوشت ساز

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ازامام محمدباقرع نقل شده كه فرمود: دربني اسرائيل عابدي بودكه به هركاري دست مي زدزيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملابسته شده بود،تامدتي هسمرش مخارج اوراتامين مي كردتااين كه اموال همسرش نيزتمام گشت وچون سخت درمانده شدندعابدكلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بودبرداشته به بازاررفت كه بافروش آن غذايي تهيه كندولي چون كسي ازوي نخريدكناردريارفت كه پس ازآب تني به خانه برگردددرآنجاصيادي راديدكه ماهي فاسدي راصيدكرده است به اوگفت :اين ماهي رابه من بفروش و درعوض اين كلاف رابگيركه به دردام تومي خورد .
صيادپذيرفت كلاف راگرفت وماهي رابه اوداد،عابدبه خانه آمدوآن رابه همسرش دادكه طبخ نمايد وقتي همسراوشكم ماهي راشكافت درآن مرواريدبزرگي رايافت ،عابدآن رابه بازاربردوبه 20هزاردرهم فروخت ،هنگامي كه پولهابابه خانه آوردسائلي درب منزلش آمده ،گفت :صدقه اي به من بدهيدتاخداوندبرشماترحم نمايد .
عابدده هزاردرهم ازپول مرواريدرابه سائل داد،همسرش گفت :سبحان الله تو نصف ثروت مارايكباره ازدست دادي ؟طولي نكشيدكه سائل بازگشت وآن ده هزاردرهم راپس داده گفت :خودشماآن رامصرف كنيدگوارايتان باد،من فرشته اي بودم كه خداوندمرافرستاده بودشماراآزمايش كندكه شماچگونه شكرگزارنعمت مي باشيدواكنون خداوندسپاسگذاري شماراپسنديد .

رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول

[ چهار شنبه 17 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2056

داستان شماره 2056

راهزن در اثر توبه محبوب خدا می‏شود



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) منقول است كه فرمود: مردى با خانواده خويش از راه دريا مسافرت كرده و سوار كشتى شدند و در اثر نامساعد بودن دريا كشتى آنان شكسته و خرد شد جمعيتى كه در كشتى بودند همه آنها هلاك و غرق آب شدند جز همسر آن مرد كه روى تخته پاره كشتى قرار گرفته و امواج پيكر او را به لب دريا انداخت زن به جزيره‏اى از جزاير دريا پناهنده شد و در جزيره با مردى كه راهزن بود مصادف گرديد كه شغل او هميشه ناراحت كردن مردم بود.

و در آن جزيره خود را مخفى مى‏ساخت براى اذيت كردن ناگهان چشم گشود و زنى را ديد بالاى سرش ايستاده است گفت: آيا تو انسانى يا جن هستى زن جواب داد از انس هستم راه زن بدون اينكه با او حرفى بزند جلو او نشست و خواست با او عمل خلاف عفت مرتكب بشود.

زن كه خود را در چنگال يك مرد بى‏ايمان و از خدا بى خبر گرفتار ديد مضطرب گرديد راهزن گفت: چرا ناراحتى آن بانوى با ايمان گفت: از خدا ترس دارم دزد گفت: از اين عمل و از اين كار تا حال انجام داده‏ايد زن جواب داد نه بخدا قسم آن مرد گفت: تو اينقدر از خدا ترس دارى در حاليكه تا اين موقع همچو عمل زشت را به جا نياوردى و الان نيز نفرت دارى پس بخدا قسم من از تو اولى ترم كه از خداى خود ترس داشته باشم.

پس از اين از بانو كناره گرفت و بجانب اهل عيال مراجعت نمود و در اثناء راه نفس خود را مورد مذمت قرار داد و توبه كرد و واقعا پشيمان شد از عمل سابق خود.

اتفاقا با راهب نصارا در راه تصادف و برخورد نمود كه آفتاب سوزان بر سر آنان مى‏تابيد آن مرد دير نشين به آن جوان گفت: از خدايت بخواه كه تكه ابرى بفرستد و بر سر ما سايه افكند تا از شدت حرارت خورشيد راحت شويم.

جوان در جواب گفت: من پيش خدا آبرو ندارم زيرا تا حال كار نيك بجا نياوردم و جرات ندارم از خدا چيزى در خواست نمايم.

عابد دير نشين گفت: پس من دعا كنم و تو آمين بگو جوان جواب داد قبول كردم راهب رو بطرف خدا نمود درخواست حاجت خويش كرد جوان نيز آمين گفت فورا به امر پروردگار لكه ابرى در آسمان پيدا شد و! سر آنان سايه افكند و مدتى زير همان ابر راه رفتند و پس از زمانى به سر دوراهى رسيدند و از يكديگر جدا و مفارقت نمودند و هر كدام راه خود را پيش گرفت ناگهان راهب ديد تكه اب بالاى سر آن جوان به حركت در آمد.

عابد گفت: اى جوان تو خوبتر از من بوده‏اى و براى احترام و مقام تو بوده است كه خداوند اين قطعه ابر فرستاده بود خواهش دارم از قصه و سرگذشت خود مرا مطلع ساز.

جوان داستان خود را با آن زن به عابد شرح داد راهب گفت: اى جوان بدان در اثر خوف و ترس كه بخود راه داده‏اى خداوند از سر تقصيرات تو گذشته و ترا آمرزيده و متوجه باش كه ديگر پس از اين به طرف معصيت نروى‏(1)
اينكه حضرت امام صادق (عليه السلام) فرموده است كسى كه از گناه توبه كند مثل اينكه گناه نكرده است همين روايت بود كه ذكر شد آن جوان توبه كرد خداوند تبارك و تعالى هم او را پاك كرد و دعايش مستجاب كرد و در آخرت هم اهل بهشت است و در دنيا در پيش مردم عزيز و محترم و امين مال مردم است اما شيطان قوى است انسان را وادار مى‏كند به معصيت بعد گرفتارش مى‏كند حالا يا به مال يا به مقام شاعر خوب سروده:

آنكس كه بداند و بداند كه بداند
اسب شرف خويش از گنبد گردن بجهاند
آنكس كه بداند و بداند كه بداند
زود بيدار كنش خفته نماند

(1) - اصول كافى ج 2 ص 69

[ چهار شنبه 16 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]