اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2025
[ شنبه 15 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2024

داستان شماره 2024

گذشت

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار باگذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد.

در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد.

امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید».

یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.

تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶

[ شنبه 14 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2023
[ شنبه 13 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2022

داستان شماره 2022

عفو و گذشت امام حسن (ع)

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مردی مسافر از شام به مدینه آمده بود. روزی امام حسن (ع) را سوار بر مرکب دید و بر اثر کینه ای که از او در دل داشت آن چه توانست از آن حضرت بدگویی کرد. امام (ع) نزد او آمد و به وی سلام کرد و در حالی که لبخند بر چهره داشت، به او فرمود: ای پیر مرد! به گمانم غریب هستی و گویا امری بر تو اشتباه شده، اگر از ما درخواست رضایت کنی از تو خشنود می شویم و اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم و اگر راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی می کنیم و اگر گرسنه ای تو را سیر می کنیم و اگر برهنه باشی تو را می پوشانیم و اگر حاجت داری آن را ادا می نماییم. هنگامی که آن پیرمرد در برابر گستاخی اش آن همه گذشت و بزرگواری را از امام (ع) دید شرمنده شد و تحت تأثیر قرار گرفت، به طوری که گریه کرد و گفت: گواهی می دهم که تو خلیفه خدا در زمین هستی و خداوند آگاه تر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد نزد من، تو می باشی

بحارالانوار، ج 43، ص 344

[ شنبه 12 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 16:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2021
[ شنبه 11 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2020

داستان شماره 2020

ﺧﻄﻴﺐ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻣﺘﻜﺎ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺷﻜﻞ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﺵ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ ﻛﻨﺪ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﻲ‌ﺷﺪ، ﻳﻌﻨﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺶ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﻛﻤﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺣﻲ ﺍﻟﻬﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻄﻠﻊ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻱ ﭘﺴﺮ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﻣﻲ‌ﻧﺎﺯﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﺍﻳﻲ ﻛﻠﺎﻡ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻲ‌ﻛﺮﺩ. ﮔﻮﻳﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ
ﻛﻮﭼﻚ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻗﺒﻞ ﻋﺎﺩﻱ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﻲ ﻛﺮﺩ، ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﻭﻗﻔﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﻴﺰ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ... ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺴﺮﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﺭﺍﺣﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻲ؟ - ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﺜﻞ ﺷﺎﮔﺮﺩﻱ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ، ﮔﻮﻳﻲ ﺷﺨﺺ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﻣﻲ‌ﺷﻨﻮﺩ... ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ (ﺣﺴﻦ) ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻮﺳﻴﺪ. ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﻨﺖ، ﻣﺮﺣﺒﺎ، ﭘﺲ ﺗﻮﺑﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻧﺪﻱ.....
-حیات پاکان : قسمت مربوط به امام حسن مجتبی علیه السلام

ﻣﻨﺎﻗﺐ، ﺝ 4، ﺹ 7

[ شنبه 10 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2019
[ شنبه 9 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2018

داستان شماره 2018

حضرت خضر نبی (علیه السلام)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال

نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قايم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود

[ شنبه 8 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2017
[ شنبه 7 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2016
[ شنبه 6 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2015
[ شنبه 5 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2014
[ شنبه 4 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2013
[ شنبه 3 آبان 1394برچسب:داستانهای امام حسن ( ع, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2012
[ چهار شنبه 2 آبان 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2011

داستان شماره 2011

منطق قوی فاطمه علیها السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام به فاطمه علیها السلام فرمود: برو و میراث پدرت (فدک) را بگیر.
فاطمه علیها السلام نزد ابوبکر آمد و گفت: میراث پدرم رسول خدا را که به من تعلق دارد بده.
ابوبکر گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا سیلمان برای داود ارث نگذارد؟
ابوبکر که در برابر منطق محکم فاطمه علیها السلام عاجز ماند غضبناک شد و دوباره گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا زکریا (در قرآن) نگفت: فهب لی من لدنک ولیا یرثنی ویرث من آل یعقوب (فرزندی به من عطا فرما تا از من و آل یعقوب ارث برد).
ابوبکر که دوباره با دلیل محکم فاطمه علیها السلام روبرو شد بدون هیچ منطقی حرف خود را تکرار کرد و گفت: پیامبران ارث نمی گذارند.
فاطمه علیها السلام فرمود: آیا در قرآن نیامده است یوصیکم اللّه فی اولادکم للذکر مثل حظ الا نثیین (خداوند درباره فرزندانتان سفارش کرده است که پسر به اندازه دو دختر ارث می برد).
ابوبکر دوباره حرف خود را تکرار کرد که پیامبران ارث نمی گذارند!
این سخن که پیامبران ارث نمی گذارند را عایشه و حفصه همسران پیامبر صلی اللّه علیه و آله به آن حضرت نسبت داده اند. اتفاقا وقتی عثمان به خلافت رسید عایشه به او گفت: میراث مرا از رسول خدا بده.
عثمان به او گفت: تو نگفتنی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود ما پیامبران چیزی به ارث نمی گذاریم و حق فاطمه را ضایع کردی؟ من هم چیزی به تو نخواهم داد

کشف الغمه، ج 2، ص 92

[ چهار شنبه 1 آبان 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2010

داستان شماره 2010

وصایای حضرت فاطمه

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حضرت زهراء مظلومه علیها السلام ، آن سرور زنان در آخرین لحظات عمر خود ، به همسرش امیرالمؤ منین ، امام علیّ علیه السلام خطاب کرد و چنین اظهار نمود :
یا علیّ! تو خود گواهی که در دوران زندگی از من دروغ و خیانتی سر نزده است ، در تمام مسائل و جریانات گوناگون زندگی ، من با تو مخالفتی نداشته ام ، بلکه همیشه در تمام لحظات سعی کرده ام که یار و یاور تو بوده باشم .
اکنون از تو می خواهم ، چنانچه بعد از من خواستی همسری برگزینی ، أمامه دختر خواهرم را انتخاب نمائی ، که او برای فرزندانم چون مادری دلسوز و مهربان است .
تابوتی برایم تهیّه کنید و جنازه ام را درون آن قرار دهید تا هنگام تشییع ، بدنم پنهان و پوشیده باشد و حجم بدنم مورد دید افراد و توجّه نامحرمان قرار نگیرد .
هنگامی که شب فرا رسید و افراد ، در خانه های خود خوابیدند ، جنازه ام را حمل و تشییع کنید ، تا اشخاصی که بر من ظلم کردند و حقّ ما را غصب نمودند ، در تشییع جنازه ام شرکت نکنند ، چون که آنان دشمن من و دشمن رسول خدا هستند . اجازه ندهید ، آن هائی که بر ما ظلم کرده اند و کسانی که تابع ایشان شده اند بر جنازه من نماز بخوانند .
سپس افزود : ای پسر عمو! وقتی روح از بدنم خارج شد و خواستی مرا غسل دهی ، بدنم را برهنه منما ، چون که من خود را شسته ام .
و مرا پس از غسل ، از باقیمانده حُنوط پدرم ، رسول اللّه صلّلی اللّه علیه و آله ، حُنوط کن .
و خودت به همراه دیگر نزدیکان و یاران باوفا ، نماز را بر جنازه ام اقامه کنید .
و آن گاه بدون آگاهی و اطّلاع دیگران ، مرا در محلّی مخفی ، دفن نمائید تا آن که محلّ دفنم نیز ، از نامحرمان و غاصبان و ظالمان پنهان و مستور باشد .
و ضمن آن که هیچ یک از آن هائی که بر من و تو ظلم کردند نباید در مراسم دفن من شرکت کنند ، محل قبرم نیز مخفی باشد

بحارالا نوار : ج 43 ، ص 191 ، ح 20 ، فاطمة الزّهراء علیها السلام :

ص 337 340 و أعیان الشّیعة : ج 1 ، ص 321

[ چهار شنبه 30 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2009
[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2008
[ چهار شنبه 28 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2007

داستان شماره 2007

ملاقات در بستر بیماری

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابن قُتیبه یکی از علماء و تاریخ نویسان اهل سنّت در کتاب خود آورده است :
پس از گذشت مدّتی از جریان سقیفه ، روزی عمر به ابوبکر گفت : ما فاطمه ، دختر رسول اللّه را از خودمان خشمناک و ناراحت گردانیده ایم ، بیا با یکدیگر به ملاقات و دیدار او رویم تا از ما راضی و خوشنود شود .
لذا هر دو حرکت کردند و چون به درب منزل رسیدند ، اجازه ورود خواستند؛ ولی به ایشان اجازه داده نشد .
به ناچار حضور امام علیّ علیه السلام آمدند و در این باره با او سخن گفتند؛ بنابر این امام علیّ علیه السلام برای آنها اجازه ورود طلبید و چون وارد شدند ، روبروی حضرت زهراء سلام اللّه علیها نشستند .
و حضرت روی خود را از آن ها برگرداند ، سلام کردند ، امّا حضرت جوابشان را نداد .
ابوبکر گفت : ای حبیبه رسول اللّه ! سوگند به خدا که من تو را بیش از دخترم ، عایشه دوست دارم .
روزی که پدرت از دنیا رفت ، ای کاش من مرده بودم ؛ علّت آن که تو را از حقّ میراث پدرت منع کردم ، چون شنیدم که فرمود : ما ارثیّه ای به جای نمی گذاریم ، آنچه از اموال ما باقی بماند ، صدقه است .
در این هنگام ، فاطمه سلام اللّه علیها فرمود : اگر حدیثی را از پدرم رسول خدا برایتان بگویم ، تأیید می کنید؟ گفتند : آری .
فرمود : خداوند را بر شما گواه می گیرم ، آیا نشنیدید از پدرم ، رسول اللّه صلّلی اللّه علیه و آله که می فرمود : رضایت فاطمه رضایت من است ، خشم و غضب فاطمه خشم و غضب من می باشد ، هرکه فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته است و هر که او را خشمگین و ناراحت کند ، مرا خشمگین و ناراحت کرده است ؟!
گفتند : بلی ، چنین سخنی را از رسول اللّه شنیده ایم .
حضرت فاطمه فرمود : خدا و ملائکه را شاهد و گواه می گیرم که شما دو نفر مرا خشمگین و ناراحت کرده اید و من از شما خوشحال و راضی نخواهم شد تا پدرم ، رسول خدا را ملاقات کرده و شکایت شما را به او کنم .
ابوبکر گفت : از خشم خداوند و غضب فاطمه به خداوند پناه می برم ، و سپس در حال گریه از نزد حضرت خارج شدند

أعیان الشّیعة : ج 1 ، ص 318 ، به نقل از الا مامة و السّیاسة

[ چهار شنبه 27 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2006

داستان شماره 2006

شادی با دیدار فاطمه علیها السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

هنگامی که این آیه قرآن بر پیامبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله نازل شد :
(و إ نّ جهنّم لمَوْعِدُهُمْ أجْمَعین ، لَها سَبْعَةُ أبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ )( 1) یعنی ؛ همانا جهنّم وعده گاه تمامی افراد می باشد ، که خداوند برایش هفت درب قرار داده و از هر دری افرادی وارد خواهند شد .
آن حضرت بسیار گریه و اصحاب آن حضرت نیز همه گریان شدند و کسی توان صحبت و سخن گفتن با حضرت را نداشت .
و چون هرگاه پیغمبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله دخترش حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را می دید ، شادمان و خوشحال می گردید ، به همین علّت سلمان به سوی منزل آن مخدّره آمد تا ایشان را نزد پدر بزرگوارش آورد و موجب شادی و آرامش رسول خدا گردد .
وقتی سلمان به منزل حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها وارد شد ، دید حضرت مشغول آسیاب نمودن مقداری جو می باشد و با خود این آیه قرآن را زمزمه می نماید :
(وَ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ و أبْقی ) یعنی ؛ آنچه نزد خدای متعال و خواست او است بهتر و با دوام می باشد .
پس سلمان فارسی بر حضرت زهراء سلام کرد و بعد از آن ، جریان ناراحتی و گریه حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله را برای آن بزرگوار بیان نمود .
فاطمه زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن این خبر از جای خود برخاست و چادر خود را که حدود دوازده جای آن پاره شده و درز گرفته بود بر سرافکند .
سلمان فارسی با دیدن چنین زندگی و لباسی به گریه افتاد و گفت : چقدر سخت و غیر قابل تحمّل است که دختران رؤ ساء و پادشاهان لباس های سُندس و ابریشم بپوشند ، و در آن همه تجمّلات و آسایش باشند؛ ولی دختر محمّد ، پیغمبر خدا صلّلی اللّه علیه و آله چادر پشمینِ وصله دار بپوشد و این همه سختی ها و مشقّت ها را تحمّل نماید .
هنگامی که حضرت فاطمه سلام اللّه علیها به حضور پدر خود ، حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله وارد شد ، اظهار نمود : یا رسول اللّه ! سلمان از زندگی و لباس های من تعجّب کرده و در گریه و اندوه ، فرو رفته است .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه به سلمان فرمود : دخترم ، فاطمه محبوب خدا است و از سابقین در ورود به بهشت خواهد بود .
پس از آن ، حضرت زهراء سلام اللّه علیها اظهار داشت : پدر جان ! دخترت فدای تو گردد ، چرا گریان بوده ای ؟
حضرت رسول فرمود : دخترم ! جبرئیل امین دو آیه قرآن پیرامون جهنّم بر من نازل نمود ، که بسیار دردآور و وحشتناک بود و سپس آن دو آیه شریفه را خواند .
حضرت زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن آن دو آیه قرآن گریست و به صورت بر زمین افتاد و گفت : وای به حال گناه کارانی که اهل آتش جهنّم گردند .
سلمان چون این صحنه دلخراش را دید ، گفت : ای کاش من گوسفندی می بودم تا مرا می کشتند و قطعه قطعه می کردند و می خوردند و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم !!
و ابوذر گفت : ای کاش مادرم عقیم بود و مرا نزائیده بود و این گونه وصف آتش دوزخ را نمی شنیدم !!
و سپس مقداد گفت : و ای کاش من پرنده ای در منقار پرندگان می بودم و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم(2)


1-سوره حجر : آیه 44
2-بحارالا نوار : ج 43 ص 87 89 ح 9

[ چهار شنبه 26 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2005
[ چهار شنبه 25 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2004
[ چهار شنبه 24 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2003
[ چهار شنبه 23 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2002

داستان شماره 2002

چهار سفارش مهم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت فاطمه زهرا(س) می فرماید: در حالی که بستر خود را پهن کرده بودم، رسول خدا(ص) بر من وارد شد و فرمود: ای فاطمه، سر به بستر خواب مگذار مگر این که چهار عمل را انجام دهی: قرآن را ختم کن، پیامبران را شفیع خود قرار بده، اهل ایمان را از خویش راضی گردان و یک حج و عمره انجام بده.
پدرم این چهار دستور را داد و مشغول نماز شد. من هم در حالی که انجام این چهار کار را مشکل می دیدم، به فکر فرو رفتم و صبر کردم که نماز پدرم تمام شود و برای انجام آن اعمال راهنمایی بگیرم. وقتی نماز حضرتش به پایان رسید، عرض کردم: ای رسول خد، چهار دستور به من دادی که برای انجام آن در این وقت کم توانایی ندارم. آن حضرت لبخندی زد و بعد فرمود:
اگر (قل هو الله احد) را سه مرتبه بخوانی، مثل این است که یک ختم قرآن انجام داده ای;
و اگر بر من و پیامبران قبل از من صلوات بفرستی، همه ما روز قیامت شفیعان تو هستیم;
و اگر برای اهل ایمان از خداوند آمرزش بخواهی، همه آنان از تو رضایت مند خواهند شد;
و اگر بگویی: (سبحان الله والحمدلله ولا اله الا الله والله اکبر) مانند این است که حج و عمره انجام داده ای.

به نقل از: فاطمةالزهرا بهجة قلب المصطفی، ص304

[ چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2001
[ چهار شنبه 21 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2000

داستان شماره 2000

 همكاري با حضرت فاطمه

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هنگاميكه جنگ احد پايان يافت پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: چه كسي خبر از عمويم حمزه دارد حارث بن صمت گفت : من جاي او را مي دانم حضرت او را فرستادند ولي وقتي چشمش به جسد حمزه افتاد راضي نشد بيايد خبر دهد. حضرت رسول صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام آمد حمزه را كه به آن حال ديد او هم راضي نشد اين خبر را براي حضرت بياورد، تا اينكه خود پيغمبر تشريف آورد، كنار جسد حمزه ايستاد ديد او را مثله (۴۸) نموده اند شكمش را شكافته و كبدش را بيرون آورده اند گريه آن جناب را فرا گرفت شروع به گريه كردن نمود فرمود: لك الحمد و انت المستعان و اليك المشتكي ثم قال لن اصاب بمثل حمزه ابدا حمد و سپاس از براي تو است اي خدا! تو يار و ياور مايي بسوي تو از ستمكاران شكايت ما است فرمود: مصيبتي چون مصيبت حمزه بر من وارد نخواهد شد اگر خداوند مرا بر قريش نصرت دهد هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم كرد در اينجا جبرييل اين آيه را آورد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولين صبرتم فهو خير للصابرين .
اگر كيفر كرديد همانند آنچه به شما ستم شده است كيفر نماييد اگر شكيبايي كنيد صبر بهتر است براي صابرين . حضرت سه مرتبه فرمود: صبر مي كنم آنگاه رداي خود را بر روي حمزه انداخت . هر گاه به طرف سر مي كشيد پايش بيرون مي ماند به طرف پا كه مي كشيد سرش خارج مي شد قسمت سر را پوشانيد بر روي پاهاي حمزه خاشاك بيابان ريخت .
چون در اين جنگ شيطان ندا داد (الا قد قتل محمد ((ص )) ) محمد را كشتند اين صدا در مدينه هم شنيده شد. از اين رو، زنها سراسيمه بيرون شدند در ميان آنها فاطمه زهراء و صفيه خواهر حمزه نيز بودند همين كه به حضرت رسول صلي الله عليه و آله خبر دادند به علي عليه السلام فرمود: عمه ام صفيه را نگهدار كه نمي تواند برادرش را به آن حال ببيند اما فاطمه را بگذار بيايد چون زهرا عليه السلام چشمش به پيغمبر افتاد و ديد صورتش خون آلود است شروع به گريه نمود. خون از صورت پدر پاك كرد و مي گفت : غضب خداوند شديد شود بر كسي كه صورت شما را مجروح كرد.
هنگاميكه حضرت رسول صلي الله عليه و آله به مدينه بازگشت از در خانه هاي انصار مي گذشت زنان مصيبت زده را شنيد بر كشتگان خود گريه مي كنند اشكهاي آن جناب جاري شد فرمود: عمويم حمزه امروز گريه كننده ندارد. اين سخن را سعد ابن معاذ شنيد به انصار گفت : هيچ زني نبايد بر كشته خود گريه كند مگر اينكه اول فاطمه زهرا عليه السلام را در گريه كردن بر حمزه كمك كند، همه زنان انصار خدمت فاطمه عليه السلام رسيده با آن بانو در گريه كردن همكاري نمودند

[ یک شنبه 20 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1999
[ یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1998

داستان شماره 1998

 

حرمت سخن پیامبر صلی اللّه علیه و آله

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

چند روز پس از رحلت پیامبر صلی اللّه علیه و آله مردی به محضر فاطمه علیه السلام مشرف شد و عرض کرد: ای دختر رسول اللّه چیزی نزد شما به یادگار گذاشته است تا مرا از آن بهره مند سازی؟
فاطمه علیه السلام به کنیز خود فرمود: آن نوشته رابیاور.
کنیز بدنبال نوشته رفت اما آن را پیدا نکرد.
فاطمه علیه السلام فرمود: آن را پیدا کن که ارزش آن برای من برابر حسن و حسین است.
کنیز به جستجو پرداخت تا آن را پیدا کرد و به خدمت آن حضرت آورد. در آن نوشته آمده بود:
از مومنین نیست کسی که همسایه اش از آزار او در امان نیست و کسی که به خداوند و روز قیامت ایمان دارد سخن خوب می گوید یا سکوت می کند.
خداوند انسان خیره، بردبار و عفیف را دوست دارد و انسان بدزبان، کینه توز و گدای اصرار کننده را دشمن می دارد. حیا از ایمان است و ایمان سبب ورود در بهشت می باشد و فحش از بی شرمی سبب ورود در جهنم است

بحار النوار، ج 43، ص 82و 83

[ یک شنبه 18 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1997
[ یک شنبه 17 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1996
[ یک شنبه 16 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]