اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1995
[ یک شنبه 15 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1994

داستان شماره 1994

بهترین ویژگی زن

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام می فرماید: من و عده ای از اصحاب نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله بودیم، آن حضرت فرمود: بهترین ویژگی زنان چیست؟
هیچیک از ما نتوانستیم جواب دهیم تا اینکه جلسه به پایان رسید و از یکدیگر جدا شویم.
من بسوی فاطمه علیها السلام رفتم و از سوالی که پیامبر صلی اللّه علیه و آله از ما پرسیده بود او را مطلع کردم و گفتم کسی از ما نتوانست به آن پاسخ دهد.
فاطمه علیها السلام فرمود: ولی من جواب آن را می دانم، بهترین ویژگی زنان این است که به مردها نگاه نکنند و مردها آنان را نبینند.
نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله رفتم و عرض کردم: ای رسول خدا! شما سوال کردید چه چیزی برای زنان بهتر است. بهترین صفت زنان این است که به مردها نگاه نکنند و مردها آنها را نبینند.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: تو وقتی نزد من بودی جواب آن را نمی دانستی چه کسی جواب سوال را به تو آموخت؟
عرض کرد: فاطمه.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله شگفت زده شد و فرمود: براستی که فاطمه پاره تن من است.
بنابر گفته فاطمه علیها السلام زن باید پوشش کامل خود را مراعات کند تا نامحرم او را نبینند و خود از نگاه به نامحرم بپرهیزد تا عفت و سلامت او محفوظ بماند

بحار النوار، ج 43، ص 91

[ یک شنبه 14 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1993

داستان شماره 1993

بهترين لباس عروس

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

تا حال چنين عروسى ساده اى نديده بودم ! دور از هر گونه تجمل گرايى و ريخت و پاش ! اصلا شبيه عروسى هاى ديگر نبود.
مراسم در خانه عروس پايان يافته و طبق رسم شهر، نوبت آن بود كه عروس ‍ به همراه چند زن ، تا منزل داماد همراهى شود. هر چه نگاه كردم زر و زيور و جواهراتى نديدم ! اما به مناسبت عروسى ، عروس فقط يك پيراهن نو پوشيده بود! چادرش همان چادر قبلى و روسريش روسرى قديمى بود!
حتى كفش نخريده بود!
زير لب گفتم : خدايا! مبادا عروسى من چنين باشد! بالاخره من هم مثل هر دخترى ، آرزو دارم برايم عروسى مفصلى بگيرند و لباس عروسى بپوشم و خوش باشم !
غرق در اين افكار بودم كه سر و صداى زنانى كه عروس را همراهى مى كردند، مرا به خود آورد. آنان از سادگى بيش از حد عروسى شگفت زده شده بودند.
بعضى مى گفتند: دختر پيامبر و چنين مراسمى ! خيلى عجيب است !
بعضى ديگر مى گفتند : زهرا آن همه خواستگار پولدار داشت ! پس چرا زن على شد!
برخى ديگر در جواب مى گفتند: قسمتش اين طور بود! چه مى شود كرد؟ لابد در پيشانى اش اين طور نوشته شده بود!
يكى از زنان حرف خوبى زد: مگر چه شده ؟ فاطمه با اختيار خودش ، از ميان خواستگاران ، على را انتخاب كرد. حتى پدرش او را مجبور نكرد!
گويى حرفهاى زنان تمامى نداشت . ميان همهمه زنان ، صداى ناله اى كوتاه و ضعيف ، توجه فاطمه (عليها السلام ) را به خود جلب كرد. همين تك ناله كوتاه كافى بود تا روى قلب او تاءثير بگذارد.
ناگهان ايستاد و لحظه اى به فكر فرو رفت . شايد با خود مى گفت : بيا و امشب براى رضاى خدا برهنه اى را بپوشان ! براى تو عفت و پاكدامنى بهترين لباس است ! كمال در تقوا و دورى از مدپرستى است .
لباسش را به آن زن فقير بخشيد و با لباس قديمى اش قدم به منزل داماد گذاشت .
از كار او غرق در تعجب شدم . خدايا! او در شب عروسى اش لباسش را بخشيد!
زن بيچاره ، مثل آنكه دنيا را به او داده باشند، دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و مرواريدى از اشك بر گونه اش غلطيد. اشك شوق زن فقير، براى زهرا (عليها السلام ) بهترين هديه بود

حسين مظاهرى ، چهارده معصوم ، ص 36

[ یک شنبه 13 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1992
[ یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1991
[ شنبه 11 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1990

داستان شماره 1990

آزادی در انتخاب همسر

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: بعضی از صحابه نزد من آمدند و گفتند: چه می شود خدمت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله برسی و درباره خواستگاری از فاطمه علیها السلام با ایشان صحبت کنی.
من هم به محضر رسول خدا رفتم وقتی مرا دید خندید و فرمود: برای چه به اینجا آمدی و چه حاجتی داری؟
من هم خویشاوندی با او و پیش قدمی در اسلام و یاری کردن وی و جهاد خود در راه خدا را برای او بیان کردم.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: یا علی راست می گوئی تو بهتر از آن هستی که می گویی.
عرض کردم: یا رسول اللّه! فاطمه را به ازدواج من در می آوری؟
حضرت فرمود: یا علی قبل از تو کسانی برای خواستگاری او آمدند و من آنها را به فاطمه معرفی کردم اما با شنیدن نام آنها علائم نارضایتی در چهره او مشخص می شد حال تو اینجا بمان تا من برگردم. آنگاه به سراغ فاطمه علیها السلام رفت و به او گفت: ای فاطمه تو خویشاوندی و فضل و اسلام علی بن ابیطالب را می دانی و من هم از پروردگار خود خواسته ام که بهترین و محبوبترین خلقش را همسر تو قرار دهد و او الان به خواستگاری تو آمده است چه نظری داری؟
فاطمه سکوت کرد و نارضایتی در چهره او آشکار نگشت و رو بر نگرداند.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله که سکوت او را علامت رضایتش دانست گفت: اللّه اکبر سکوت او اقرار و قبول اوست.
این قطعه از تاریخ زندگی فاطمه علیها السلام بیانگر حیای اوست که چگونه پاسخ مثتب خود را با سکوت اعلام کرد و از طرفی آزادی او در انتخاب همسر را بیان می کند و حرمت خاصی که پیامبر صلی اللّه علیه و آله برای دخترش فاطمه علیها السلام را اختیار او در انتخاب همسر قائل است که هر چند علی علیه السلام بهترین خلق خدا بود که به خواستگاری رفته بود باز هم خواستگاری امام علی علیه السلام را با او در میان گذارد تا خود پذیرش خویش را اظهار نماید

بحارالنوار، ج 43، ص 93

[ شنبه 10 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1989
[ شنبه 9 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1988

داستان شماره 1988

تاثیر سخن على (ع )

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از ياران با وفاى على عليه السلام همام بن شريح نام دارد، او كه همواره دلى از عشق خدا سرشار و روحى از آتش معنى شعله ور داشت ، روزى با اصرار و ابرام از على (ع مى خواهد تا آن حضرت سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.
على (ع ) از طرفى نمى خواهد جواب ياءس بدهد و از طرفى مى ترسد همام تاب شنيدن نداشته باشد لذا با چند جمله مختصر سخن را كوتاه مى كند.
اما همام راضى نمى شود بلكه آتش شوقش تيزتر مى گردد، بيشتر اصرار مى كند و او را سوگند مى دهد.
على (ع ) شروع به سخن كرد در حدود ۱۰۵ صفت از متقين در اين ترسيم گنجانيد و هنوز هم ادامه داشت ،(۱) امّا هر چه سخن على (ع ) ادامه مى يافت و اوج مى گرفت ضربان قلب همام بيشتر مى شد و روح متلاطمش ‍ متلاطمتر مى گشت و مانند مرغ محبوسى مى خواست قفس تن را بشكند.
ناگهان در اين اثنا فرياد هولناكى جمع شنوندگان را متوجه خود كرد.
فرياد كننده كسى جز همام نبود.
وقتى كه بر بالينش رسيدند قالب تهى كرده و جان به جان آفرين تسليم كرده بود.
على (ع ) فرمود:((من از همين مى ترسيدم عجب ! مواعظ بليغ با دلهاى مستعد چنين مى كند!))
اين بود عكس العمل معاصران على در برابر سخنانش(۲)
۱-استاد شهيد، در پاورقى كتاب خود تذكر داده اند كه اين عدد به حسب آنجه من شمرده ام مى باشد، اگر در شمارش اشتباه نكرده باشم


۲- سيرى در نهج البلاغه ، ص ۱۰

[ چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1987
[ چهار شنبه 7 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1986

داستان شماره 1986

اصحاب على (ع )

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام از جنگ صفين مراجعت مى نمود، شخصى از اصحاب آن حضرت خدمت ايشان آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين دوست داشتم برادرم هم در اين جنگ بود و به فيض درك ركاب شما نايل مى شد.
حضرت در جواب فرمود: بگو نيّتش چيست ؟ تصميمش چه هست ؟
آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد و در جنگ شركت كند؟ و يا نه بدون عذرى از شركت در جنگ خوددارى كرد و نيامد؟ اگر معذور نبود و نيامد بهتر همانكه نيامد و اگر عذرى داشته كه با ما باشد پس با ما بوده است .
آن مرد عرض كرد: بله يا اميرالمؤ منين ! اينطور بود يعنى نيّتش اين بود كه با ما باشد.
حضرت فرمود: نه تنها برادر تو با ما بود بلكه با ما بوده اند كسانى كه هنوز در رحمهاى مادرانند و افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند. و تا دامنه قيامت اگر افرادى يافت شوند كه واقعا از صميم قلب نيّت و آرزويشان اين باشد كه (اى كاش على را درك مى كردم و در ركاب او مى جنگيدم ) ما آنها را جزو اصحاب خود مى شماريم

گفتارهاى معنوى ، ص ۲۳۶ و ۲۳۷

[ چهار شنبه 6 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1985

داستان شماره 1985

على عليه السلام و يتيمان

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت على عليه السلام مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش ‍ گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على عليه السلام درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .
حضرت مى فرمود:
– روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
– كيست ؟
حضرت جواب دادند:
– كسى كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن !
زن در را باز كرد و گفت :
– خداوند از تو راضى شود و بين من و على بن ابى طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
– نان مى پزى يا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟
زن گفت :
– من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. على عليه السلام گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است .
خمير كه حاضر شد، على عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال ، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مى كرد و مى فرمود:
– اى على ! بچش طعم آتش را! اين جزاى آن كسى است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى كه على عليه السلام را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! اين پيشواى مسلمين و زمامدار كشور، على بن ابى طالب عليه السلام است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
– يا اميرالمؤ منين ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
– از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !

بحار، ج ۴۱، ص ۵۲

[ چهار شنبه 5 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1984

داستان شماره 1984

زنى در نكاح فرزندش !

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :
– خدايا! بين من و مادرم حكم كن .
عمر از او پرسيد:
– مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده . اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مرا طرد كرده و مى گويد: تو فرزند من نيستى ! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .
عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت اظهارش چيست ، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.
جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است . عمر به زن گفت :
– شما در جواب چه مى گوييد؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر را نمى شناسم . او با چنين ادعاى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قريشم و تا بحال شوهر نكرده ام و هنوز باكره ام .
در چنين حالتى چگونه ممكن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟
زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است .
عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.
ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على عليه السلام برخورد نمودند، پسر فرياد زد:
– يا على ! به دادم برس . زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟
گفتند: على عليه السلام دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت نكنيد.
در اين وقت حضرت على عليه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .
جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.
على عليه السلام رو به عمر كرد و گفت :
– آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟
عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود:
– على بن ابى طالب عليه السلام از همه شما داناتر است .
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟
گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهى دادند.
على عليه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است .
سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟
زن پاسخ داد: بلى !
اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:
– آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟
گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند. اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت . فرمود: اين پولها را بگير و در دامن زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما برنگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .
پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :
– برخيز! برويم .
در اين هنگام زن فرياد زد: ((اءلنار! النار!)) (آتش ! آتش !)
اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!
به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:
– فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .
مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.
عمر گفت : ((واعمراه ، لو لا على لهلك عمر))
– ((اگر على نبود من هلاك شده بودم .))

[ شنبه 4 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1983

داستان شماره 1983

دوست واقعی

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مسلم مجاشعی جوانی بود از اهل مدائن كه در زمان فرمانداری حذیفه بن یمان در مدینه به حذیفه گرائید. به وسیله حذیفه از دوستان فدائی امیرمؤ منان گردید.
در جنگ جمل امیرمؤمنان برای اتمام حجت با مردم بصره و لشگرعایشه قرآنی به دست گرفت و فرمود: كیست كه این قرآن را ببرد و بر این مردم عرضه كند و ایشان را به حكم آن بخواند! مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت .
امام در این هنگام فرمود: همانا این جوان از كسانی است كه خداوند دل او را هدایت و ایمان پر كرده ، اما او كشته می شود و من بخاطر ایمانش به او علاقه فراوان دارم و این لشگرهم پس از كشتن او رستگار نمی شوند.
مسلم سپاه عایشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولی آنها دست راستش را قطع كردند، او قرآن به دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دست های بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود كه سپاه دشمن یكباره بر او حمله كردند و او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دریدند

منبع: يكصد موضوع ۵۰۰ داستان/ سيد علي اكبر صداقت

[ شنبه 3 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1982

داستان شماره 1982

انفاق نان جو

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
– يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .
على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت : – سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش ‍ كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند

بحار: ج ۳۵، ص ۲۳۷ و ۲۴۷٫ اين داستان به طور خلاصه بيان گردي

[ شنبه 2 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1981

داستان شماره 1981


پيشگويى منجم

 


 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در نهج البلاغه آمده است كه امام على (ع ) وقتى تصميم گرفتند به جنگ خوراج بروند، اشعث بن قيس كه آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، صبر كنيد، عجله نكنيد، براى آنكه يكى از خويشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهد به عرض شما برساند.
حضرت فرمودند بيايد.
آمد عرض كرد: يا اميرالمؤ منين . من منجم هستم و متخصص سعد و نحس ايام . در حسابهاى خودم به اينجا رسيدم كه شما اگر الآن حركت كنيد و به جنگ برويد قطعا شكست خواهيد خورد و با اكثريت اصحابتان كشته خواهيد شد.
حضرت در جواب فرمودند: هر كس كه گفته تو را تصديق كند. پيغمبر را تكذيب كرده است . اين حرفها چيست كه شما مى گوييد؟…سپس به اصحاب فرمودند: بگوييد به نام خدا، به خدا اعتماد و توكل كنيد، حركت كنيد، عليرغم نظر منجم الان حركت كنيد و برويد.
رفتند و بعد معلوم شد كه در هيچ جنگى به اندازه اين جنگ ، على (ع ) فاتح نشده است

چهل داستان و واقعه آموزنده از تاريخ اسلام

[ شنبه 1 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1980

داستان شماره 1980

مولا و غلام قاتل

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟
غلام : آرى .
امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همین الان .
حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند.
چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى .
فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد…

[ سه شنبه 30 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1979

داستان شماره 1979

خرماى خوشبو

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوطالب عموى پيامبر صلى اللّه عليه و آله با دختر عموى خود فاطمه دختر اسد ازدواج كرد خداوند سه پسر به نامها: طالب ، عقيل ، و جعفر به او عنايت كرد، در اين ايام ، روزى فاطمه ديد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خرما ميل مى كند ولى خرمايى كه خيلى خوشبو است و تاكنون چنين بوى خوشى به مشام فاطمه نرسيده بود، گفت : ((از آن خرما اندكى به من بده بخورم ))
پيامبر: صلاح نيست كه اين خرما را بخورى مگر اينكه گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و من محمد فرستاده خدا هستم .
فاطمه بى درنگ گواهى داد، آنگاه خرما را گرفته و خورد، ميل او بيشتر شد، اين بار براى شوهر گراميش ابوطالب در خواست خرما كرد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با او پيمان بست كه خرما را قبل از آنكه ابوطالب گواهى به يكتايى خدا و رسالت آن حضرت بدهد به او ندهد، فاطمه اين پيمان را پذيرفت ، خرما را به خانه آورد، شامگاه ابوطالب گفت در خانه بوى بسيار خوشى به مشام مى رسد كه در تمام عمر چنين بويى را احساس نكردم ، فاطمه خرما را نشان داد و قصه آن خرما را بيان كرد.
ابوطالب به طور مكرر خرما خواست ، فاطمه گفت : پس از اداى شهادتين ، خرما را خواهم داد، بالاخره ابوطالب شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمد صلى اللّه عليه و آله داد و با او عهد كرد كه نزد قريش اين اقرار را فاش نسازد، فاطمه هم پذيرفت .(۱)
آن شب ابوطالب آن خرماى شگفت انگيز را ميل فرمود: فاطمه هم كه از آن خورده بود، در همان شب نور على عليه السلام منعقد گرديد، فاطمه از آن هنگام به بعد در جهان جديدى وارد شد، روز به روز بر شكوه و عظمت او مى افزود تا آن هنگام كه در درون كعبه ، على عليه السلام از او چشم به جهان گشود(2)


۱- اين حادثه حدود ده سال قبل از بعثت رخ داد

2- مناقب ، ج ۲، ص ۱۷۲

[ سه شنبه 29 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1978
[ سه شنبه 28 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1977

داستان شماره 1977

 

هنگام جدايي چند قدمي بدرقه…(حسن معاشرت)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام علي عليه السلام به سمت كوفه حركت مي كرد كه با يك كافر ذمي همراه شد. آن مرد به امام علي عليه السلام عرض كرد به كجا مي روي؟
حضرت عليه السلام فرمود: به كوفه مي روم.
وقتي بر سر دو راهي رسيدند و خواستند از يكديگر جدا شوند امام عليه السلام از مسير خود خارج شد و در مسير او حركت كرد.
مرد ذمي گفت: مگر به كوفه نمي روي؟
امام عليه السلام: بله به كوفه مي روم.
مرد ذمي: چرا راه كوفه را رها كردي؟
امام عليه السلام: اين كمال حسن همراهي است كه مرد رفيق راهش را در هنگام جدايي چند قدمي بدرقه كند و اين دستوري است كه پيامبر صلي الله عليه و آله به ما داده است.
مرد ذمي: پيامبر شما چنين دستوري داده است؟
امام عليه السلام: آري.
مرد ذمي: پس هر كس از او پيروي كرده است بخاطر همين رفتارهاي بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه مي گيرم كه پيرو دين تو باشم. آنگاه همراه امام عليه السلام به كوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد

[ سه شنبه 27 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1976
[ سه شنبه 26 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1975
[ سه شنبه 25 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1974

داستان شماره 1974

تمسخر…

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي امير المو منين عليه السلام از كنار عده اي از قريش كه نشسته بودند مي گذشت. آنها از لباسهايي سفيد و صورتهايي خوش رنگ برخوردار بودند و بسيار مي خنديدند، و هر كسي از كنار آنها مي گذشت با انگشت به او اشاره مي كردند وي را مورد تمسخر قرار مي دادند.
آنگاه به گروهي از اوس و خزرج گذر كرد كه آنها نيز نشسته بودند و از بدني لاغر و ضعيف و رنگي زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع مي ورزيدند.
حضرت تعجب كرد و بر پيامبر صلي الله عليه و آله وارد شد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت شوند، من امروز به مردمي گذشتم و صفات آنها را ذكر كرد و ادامه داد به عده اي ديگر از اوس و خزرج گذر كردم و آنها را نيز توصيف نمود و گفت: همه آنها افرادي مومن هستند، حال صفات مومن را برايم بيان فرما.
رسول خدا صلي الله عليه و آله سر به زير انداخت و پس از لحظه اي سر بلند كرد و فرمود: مومن بيست صفت دارد و اگر از اين صفات بر خوردار نباشد ايمانش كامل نيست. و آن ويژگيها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زكات، اطعام مسكين، دست كشيدن بر سر يتيم، پاكيزگي لباس، كمر بستن به عبادت خدا و ديگر اينكه وقتي سخن مي گويند راست مي گويند و هنگامي كه وعده مي دهند خلاف وعده نمي كنند، و اگر امين شمرده شوند خيانت نمي ورزند. زاهد شب و شير روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت مي كنند، همسايه آزار نيستند و همسايه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه مي روند و در تشييع جنازه شركت مي كنند. خداوند ما و شما را از متقين قرار دهد

[ سه شنبه 24 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1973

داستان شماره 1973

به حق عمويم جعفر از من بگذر

 


 

بسْم الله الْرحْمن الْرحيمْ

پس از شهادت علي عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد ، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد ، عقيل از يادآوري برادري مانند علي عليه السلام قطره هاي اشك از ديده فرو ريخت ، سپس گفت :
معاويه ! نخست داستان ديگري از برادرم علي نقل مي كنم ، آنگاه از آنچه پرسيدي سخن مي گويم .
روزي مهماني به امام حسين عليه السلام وارد شد ، حضرت براي پذيرايي او يك درهم وام گرفت ، چون خورشتي نداشت از خادمشان ، قنبر ، خواست يكي از مشكهاي عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند ، قنبر اطاعت كرد ، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايي نمود .
هنگامي كه علي عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند ، ديد دهانه مشك باز شده است . فرمود :
– قنبر ! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است .
قنبر عرض كرد :
بلي ، درست است . سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود .
امام سخت خشمگين شد ، دستور داد حسين را آوردند ، شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد :
به حق عمويم جعفر از من بگذر – هر گاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مي دادند غضبش فرو مي نشست – امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد .
سپس فرمود :
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدي ؟
عرض كرد :
پدر جان ! ما در آن سهمي داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتي كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مي كنم .
حضرت فرمود :
فرزندم ! اگر چه تو هم سهمي در آن داري ولي نبايد قبل از آنكه حق مسلمانان داده شود از آن برداري .
آنگاه فرمود :
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاي پيشين تو را مي بوسيد به خاطر پيش دستي از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مي كردم .
پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاي آن بگذارد .
عقيل مي گويد :
گو اين كه دست علي را مي بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريداري شده را در آن مي ريزد . سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد :
((اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )) :
بار خدايا ! حسين را ببخش و از تقصيرات وي درگذر كه توجه نداشت .
معاويه گفت :
سخن از فضايل شخصي گفتي كه كسي توان انكار آن را ندارد .
خداوند رحمت كند ابوالحسن را ، حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند .
اكنون داستان آهن گداخته را بگو !

[ سه شنبه 23 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1972

داستان شماره 1972

 

خواستم وقتي خارج ميشوم هم سير شده باشند و هم بخندند

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

صاحب دررالمطالب مينويسد كه علي (ع ) در بين راه متوجه زن فقيري شد كه بچه هاي او از گرسنگي گريه ميكردند و او آنها را به وسايلي مشغول ميكرد و از گريه بازميداشت . براي آسوده كردن آنها ديگي كه جز آب چيز ديگري نداشت بر پايه گذاشته بود و در زير آن آتش ميافروخت تا آنها خيال كنند برايشان غذا تهيه ميكند. باينوسيله آنها را خوابانيد. علي عليه السلام پس از مشاهده اين جريان با شتاب بهمراهي قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمايي با انباني آرد و مقداري روغن و برنج بر شانه خويش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا كرد اجازه دهند او بردارد ولي حضرت راضي نشدند. وقتي كه بخانه آنزن رسيد اجازه ورود خواست و داخل شد، مقداري از برنجها را با روغن در ديگ ريخت و غذاي مطبوعي تهيه كرد آنگاه بچه ها را بيدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سير شدند.
علي عليه السلام براي سرگرمي آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمين گذاشت و صداي مخصوص گوسفندان را تقليد نمود (بع بع !) بچه ها نيز ياد گرفتند و از پي آنجناب همينكار را كرده و مي خنديدند مدتي آنها را سرگرم داشت تا ناراحتي قبلي را فراموش كردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت اي مولاي من امروز دو چيز مشاهده كردم كه علت يكي را ميدانم سبب دومي بر من آشكار نيست اينكه توشه بچه هاي يتيم را خودتان حمل كرديد و اجازه نداديد من شركت كنم از جهت نيل بثواب و پاداش بود و اما تقليد از گوسفندان را ندانستم براي چه كرديد؟
فرمود وقتي كه وارد بر اين بچه هاي يتيم شدم از گرسنگي گريه ميكردند خواستم وقتي خارج ميشوم هم سير شده باشند و هم بخندند

[ سه شنبه 22 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1971

داستان شماره 1971

جهاد در راه عقيده

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

– آقا! شما اعتقاد داريد خدا يكى است ؟
– عجب سؤ ال نابجايى ! الان چه وقت پرسيدن از توحيد است ! مگر نمى بينى كه از شمشيرها خون مى چكد؟! مگر عقلت را از دست داده اى ؟ ما الان در ميدان جنگ و در حال جهاد هستيم . هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد!
لشكريان با رنجش و برافروختگى ، مرد عرب را سرزنش كردند و درخواستش را ناروا شمردند.
همه فكر مى كردند فرمانده سپاه نيز برخورد تندى با او خواهد كرد و او را توبيخ مى نمايد، يا دست كم با چهره عبوس با مرد ناشى و ((خروس بى محل )) روبه رو مى شود، اما با شگفتى ديدند فرمانده خطاب به لشكريان گفت :
رهايش كنيد! اين مرد به دنبال عقيده اى است كه ما به خاطر آن مى جنگيم .
آن گاه فرمانده با حوصله به شرح توحيد براى مرد عرب پرداخت . او پس از شنيدن پاسخ ، دلش آرام گرفت و به همراه فرمانده عالى قدر خود، امير مؤ منان (عليه السلام ) جنگ با اصحاب جمل را جانانه ادامه داد
بهره ای از بیان منقبت علی علیه السلام
مرحوم آیت الله العظمی اراکی قدس سره، علاقه خاصی به خاندان رسالت و ولایت داشتند. یکی از بزرگان نقل کردند که: آیت الله اراکی را مدت ها می دیدم که پس از نماز مغرب و عشا از مدرسه فیضیه به طرف صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه علیها السلام می آمد و بر سر قبری نشسته و فاتحه می خواند …….

[ سه شنبه 21 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1970

داستان شماره 1970

ترس از خدا

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

چون آن شب هوا مهتابى نبود، تشخيص نمى دادم كيست . آهسته وارد شد. تعادل نداشت و دستش را به ديوار گرفته بود و همين طور جلو مى آمد.
خدايا! چه شده است ؟ اين موقع شب او كيست ؟ آن هم با اين وضع ! شايد خواب وحشتناكى ديده و ترسيده بود.
جلوتر آمد. ديدم مثل بيد مى لرزد و هاى هاى گريه مى كند و گويى قرآن مى خواند!
باز جلوتر آمد. صدايش را شنيدم كه آيات آخر سوره آل عمران را مى خواند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار؛
(خدايا! هستى را بيهوده نيافريدى . تو منزهى ! پس ما را از عذاب آتش ‍ نگهدار!
شناختمش ! عجب ! اين همان شير ميدانهاى نبرد و فرمانده شجاع است ؟ پس آشفتگى امشب او به سبب چيست ؟! مات و مبهوت مانده بودم !
پرسيد: حبه ! بيدارى ؟
– آرى ، ولى اين چه حالى است كه شما داريد؟ چه شده است ؟
– همه ما روزى در پيشگاه خدا حاضر مى شويم و هيچ عملى از ما بر او پوشيده نيست . اگر امروز از ترس خدا گريه كنى ! فرداى قيامت چشمت روشن خواهد شد.
مقام هيچ كس به مقام آن كه از خوف خدا مى گريد، نمى رسد!
همينطور اشك مى ريخت و خدا خدا مى كرد. چنان عاشقانه راز و نياز مى كرد و مى گريست كه من و نوف ، (يكى ديگر از ياران امام ) تعجب كرده بوديم .
خدايا! پيشواى متقيان و اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از خوف خدا چنين مى گريد! پس واى بر ما

[ شنبه 20 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1969

داستان شماره 1969

 

حضرت خضر نبی (علیه السلام)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه‏السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه‏السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس‏هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه‏السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمومنين! من از شما سه مساله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه‏السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
۱٫ به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
۲٫ انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
۳٫ افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه‏السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
امام حسن مجتبي عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
۱٫ انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله‏اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي‏گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه‏ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش باز نمي گردد.
۲٫ در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
۳٫ در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه‏ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال
نطفه‏ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سوال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه‏السلام و ساير امامان معصوم – عليهم السلام – تا حضرت قايم عليه‏السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه‏السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه‏السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه‏السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه‏السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه‏السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه‏السلام از امام حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه‏السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمومنان عليه‏السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه‏السلام فرمود: او حضرت خضر عليه‏السلام بود

[ شنبه 19 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1968

داستان شماره 1968

 

علي عليه السلام و كاسب بي ادب

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در ايامي كه اميرالمو منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود ، اغلب به سركشي بازارها مي رفت و گاهي به مردم تذكراتي مي داد .
روزي از بازار خرمافروشان گذر مي كرد ، دختر بچه اي را ديد كه گريه مي كند ، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد . او در جواب گفت : آقاي من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند ، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمي كند .
حضرت به كاسب فرمود : اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد ، شما خرما را بگير و پولش را برگردان .
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علي عليه السلام زد كه او را از جلوي دكانش رد كند .
كساني كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند ، چه مي كني اين علي بن ابيطالب عليه السلام است ! !
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد ، و فورا خرماي دختربچه را گرفت و پولش را داد .
سپس به حضرت عرض كرد : اي اميرالمو منين عليه السلام از من راضي باش و مرا ببخش .
حضرت فرمود : چيزي كه مرا از تو راضي مي كند اين است كه : روش خود را اصلاح كني و رعايت اخلاق و ادب را بنمايي

[ شنبه 18 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1967

داستان شماره 1967

غلام سياه

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

غلام سياهي را به خدمت علي عليه السلام آوردند كه دزدي كرده بود . حضرت فرمود : اي اسود (سياه ) دزدي كردي ؟ عرض كرد : بلي يا علي عليه السلام ، فرمود : قيمت آنچه دزديده اي به دانك و نيم مي رسد ؟ عرض كرد : بلي ، فرمود : بار ديگر از تو مي پرسم اگر اعتراف نمايي (انگشت ) دست راست تو را قطع مي كنم .
عرض كرد : بلي يا اميرالمو منين ؛ حضرت بار ديگر از وي پرسيد و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بريدند .
غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر گرفته و بيرون رفت ، در حالي كه خون از آن مي چكيد .
عبدالله بن الكواء به وي رسيد و گفت : غلام سياه دست راستت را كي بريد ؟
گفت : شاه ولايت امير مومنان پيشواي متقيان مولاي من و جميع مردمان و وصي رسول آخرالزمان .
ابن الكوا گفت : اي غلام ! دوست تو را بريده است و تو مدح و ثناي او مي كني ؟ گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستي او با خون و گوشت من آميخته است ؟ ! آن حضرت دست مرا به حق بريد .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير عليه السلام آمد و آنچه شنيده بود را معروض داشت حضرت فرمود : ما را دوستاني هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنيم به جز دوستي ما نيفزايد ، و دشمناني مي باشند كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمني ما نيفزايد .
پس حضرت امام حسن عليه السلام را فرمود : برو غلام سياه را بياور او رفت و غلام سياه بياور او رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود : اي غلام من دست تو را بريدم و تو مدح و ثنايم مي كني ؟
غلام عرض كرد : مدح و ثناي شما را حق تعالي مي كند ، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ! حضرت دست او را (به معجزه ) به جاي خود نهاد ، رداي خود را بر وي افكند و دعايي بر آن خواند – بعضي گفته اند سوره حمد بود – في الحال دست وي درست شد ، چنانكه گويي هرگز نبريده اند

تحفه المجالس ص ۱۳۳

[ شنبه 17 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1966

داستان شماره 1966

معلم جبرئيل (علم و ولایت)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي جبرييل در خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت علي عليه السلام وارد شد . جبرييل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاي آورد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : يا جبرييل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مي كني ؟ عرض كرد : چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !
فرمود : چه تعليمي ؟ عرض كرد : در وقتي كه حق تعالي مرا خلق كرد از من پرسيد : تو كيستي و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتي در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد ، و اين طور به من تعليم داد كه بگو : تو پروردگار جليل و جميلي و من بنده ذليل و جبرييلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد : مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد : يا رسول الله در آسمان ستاره اي هست كه هر سي هزار سال يك بار طلوع مي كند ، من او را سي هزار بار ديده ام

[ شنبه 16 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]