اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1965
[ شنبه 15 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1964

داستان شماره 1964

فرق سگ و گوسفند (علم ودانایی)

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی اعرابی از امیرالمومنین علیه السلام پرسید؛ سگی را دیدم با گوسفندی جستن كرد و از آنها حملی به هم رسید، این حمل به كدامیك ملحق است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: او را در كیفیت خوراكش ‍ آزمایش كن ، اگر گوشتخوار بود سگ است و اگر علف خوار بود گوسفند.
اعرابی : او را دیده ام گاهی گوشت خورده و گاهی علف.
علی علیه السلام او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، اگر با دهان آب می خورد گوسفند است و اگر با زبان آب می خورد سگ است.
اعرابی : هر دو جور آب می خورد.
علی علیه السلام او را در راه رفتن آزمایش كن ، اگر دنبال گله می رود سگ است و اگر وسط یا جلو گله می رود گوسفند است.
اعرابی : گاهی چنین است و گاهی چنان.
علی علیه السلام او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن ، اگر بر شكم می خوابد گوسفند است و اگر بر دم می نشیند سگ است.
اعرابی : گاهی به این ترتیب می نشیند و زمانی به آن ترتیب.
علی علیه السلام او را ذبح كن اگر در شكمش شكنبه دیدی گوسفند است و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
اعرابی از شنیدن این نكات دقیق و متحیر و مبهوت شد

[ شنبه 14 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1963

داستان شماره 1963

عمروعاص (مکر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

عمروعاص كه مردي زيرك و سياست باز بود نامي از بزرگترين حيله بازيهاي او در تاريخ ثبت است
او وقتي ، جناب جعفر طيار برادر امير المو منين عليه السلام از طرف پيامبر با گروهي به حبشه رفتند با حيله اي به حبشه رفت و به نجاشي گفت : مردي را ديدم كه از حضور شما خارج شد ، او فرستاد دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند ، نجاشي ناراحت شد و مشت محكمي بصورت عمرو عاص نواخت !
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهي سپاهي متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتي حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد .
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود ، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مي كرد تا جاييكه روزي كه عثمان بالاي منبر بود ، او گفت : خيلي برايت سخت گرفته اي تا جاييكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند ، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو
گاهي نزد امير المو منين عليه السلام مي آمد و مي خواست او را عليه عثمان تحريك كند ، گاهي اين مكار نزد طلحه و زبير مي رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مي كرد . و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادري عثمان بود طلاق داد .
از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها از قبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانند گوسفند ، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و . . . همه از ناحيه اين حيله گر تاريخ صادر شد ، و بوسيله معاويه در و مردم بي عقل شام هم بي چون و چرا؛ عمل مي كردند تا جاييكه وقتي شنيدند علي بن ابي طالب را در محراب عبادت كشتند ، مردم شام – بوسيله تبليغات عمر و عاص – گفتند مگر علي عليه السلام نماز مي خواند

پيغمبر و ياران ۵/۷۲ – ۵۴

[ شنبه 13 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1962
[ شنبه 12 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1961
[ شنبه 11 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1960

داستان شماره 1960

 

از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مي يابد

 


 

(قدرت سخنرانی امام در کودکی)

 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام حسن در دوران هفت سالگي ، به مسجد مي رفت ، و پاي منبر رسول خدا (ص ) مي نشست ، و آنچه در مورد وحي ، از آن حضرت مي شنيد، به منزل ، باز مي گشت و براي مادرش فاطمه زهرا (ع ) نقل مي كرد (به اين ترتيب كه همچون ، يك خطيب ، روي متكايي مي نشست ، و سخنراني مي نمود، و در ضمن سخنراني آنچه از پيامبر (ص ) فرا گرفته بود، بيان مي كرد).
حضرت علي (ع ) هرگاه وارد منزل مي شد و با فاطمه زهرا(ع )، سخن مي گفت ، در مي يافت كه فاطمه (ع ) آنچه از آيات قرآن ، نازل شده ، اطلاع دارد، از او پرسيد: ((با اينكه شما در منزل هستيد، چگونه به آنچه كه پيامبر (ص ) در مسجد بيان كرده ، آگاه هستي ؟!)).
فاطمه زهرا(ع )، جريان را به عرض رساند، كه اين آگاهي ، از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مي يابد.
روزي علي (ع ) در خانه مخفي شد، حسن (ع ) كه در مسجد، وحي الهي را شنيده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متكا نشست ، تا به سخنراني بپردازد، ولي لكنت زبان پيدا كرد، حضرت زهرا (ع ) تعجب نمود!، حسن (ع ) به مادر عرض كرد: ((تعجب مكن ، چرا كه شخص بزرگي ، سخن مرا را مي شنود، و استماع او مرا، از بيان مطلب ، باز داشته است )).در اين هنگام علي (ع ) از مخفيگاه خارج شد و فرزندش ، حسن (ع ) را بوسيد

[ چهار شنبه 10 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1959

داستان شماره 1959

 

علي عليه السلام و كاسب بي ادب

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

در ايامي كه اميرالمو منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود ، اغلب به سركشي بازارها مي رفت و گاهي به مردم تذكراتي مي داد .
روزي از بازار خرمافروشان گذر مي كرد ، دختر بچه اي را ديد كه گريه مي كند ، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد . او در جواب گفت : آقاي من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند ، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمي كند .
حضرت به كاسب فرمود : اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد ، شما خرما را بگير و پولش را برگردان .
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علي عليه السلام زد كه او را از جلوي دكانش رد كند .
كساني كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند ، چه مي كني اين علي بن ابيطالب عليه السلام است ! !
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد ، و فورا خرماي دختربچه را گرفت و پولش را داد .
سپس به حضرت عرض كرد : اي اميرالمو منين عليه السلام از من راضي باش و مرا ببخش .
حضرت فرمود : چيزي كه مرا از تو راضي مي كند اين است كه : روش خود را اصلاح كني و رعايت اخلاق و ادب را بنمايي

[ چهار شنبه 9 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1958

داستان شماره 1958

غلام سياه ( ولایت

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

غلام سياهي را به خدمت علي عليه السلام آوردند كه دزدي كرده بود . حضرت فرمود : اي اسود (سياه ) دزدي كردي ؟ عرض كرد : بلي يا علي عليه السلام ، فرمود : قيمت آنچه دزديده اي به دانك و نيم مي رسد ؟ عرض كرد : بلي ، فرمود : بار ديگر از تو مي پرسم اگر اعتراف نمايي (انگشت ) دست راست تو را قطع مي كنم .
عرض كرد : بلي يا اميرالمو منين ؛ حضرت بار ديگر از وي پرسيد و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بريدند .
غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر گرفته و بيرون رفت ، در حالي كه خون از آن مي چكيد .
عبدالله بن الكواء به وي رسيد و گفت : غلام سياه دست راستت را كي بريد ؟
گفت : شاه ولايت امير مومنان پيشواي متقيان مولاي من و جميع مردمان و وصي رسول آخرالزمان .
ابن الكوا گفت : اي غلام ! دوست تو را بريده است و تو مدح و ثناي او مي كني ؟ گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستي او با خون و گوشت من آميخته است ؟ ! آن حضرت دست مرا به حق بريد .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير عليه السلام آمد و آنچه شنيده بود را معروض داشت حضرت فرمود : ما را دوستاني هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنيم به جز دوستي ما نيفزايد ، و دشمناني مي باشند كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمني ما نيفزايد .
پس حضرت امام حسن عليه السلام را فرمود : برو غلام سياه را بياور او رفت و غلام سياه بياور او رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود : اي غلام من دست تو را بريدم و تو مدح و ثنايم مي كني ؟
غلام عرض كرد : مدح و ثناي شما را حق تعالي مي كند ، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ! حضرت دست او را (به معجزه ) به جاي خود نهاد ، رداي خود را بر وي افكند و دعايي بر آن خواند – بعضي گفته اند سوره حمد بود – في الحال دست وي درست شد ، چنانكه گويي هرگز نبريده اند

تحفه المجالس ص ۱۳۳

[ چهار شنبه 8 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1957

داستان شماره 1957


معلم جبرئيل (علم و ولایت

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي جبرييل در خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت علي عليه السلام وارد شد . جبرييل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاي آورد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : يا جبرييل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مي كني ؟ عرض كرد : چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !
فرمود : چه تعليمي ؟ عرض كرد : در وقتي كه حق تعالي مرا خلق كرد از من پرسيد : تو كيستي و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتي در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد ، و اين طور به من تعليم داد كه بگو : تو پروردگار جليل و جميلي و من بنده ذليل و جبرييلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد : مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد : يا رسول الله در آسمان ستاره اي هست كه هر سي هزار سال يك بار طلوع مي كند ، من او را سي هزار بار ديده ام

[ چهار شنبه 7 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1956
[ چهار شنبه 6 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1955

داستان شماره 1955

 

فرق سگ و گوسفند (علم ودانایی

 


بسم الله الرحمن الرحیم

مردی اعرابی از امیرالمومنین علیه السلام پرسید؛ سگی را دیدم با گوسفندی جستن كرد و از آنها حملی به هم رسید، این حمل به كدامیك ملحق است ؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: او را در كیفیت خوراكش ‍ آزمایش كن ، اگر گوشتخوار بود سگ است و اگر علف خوار بود گوسفند.
اعرابی : او را دیده ام گاهی گوشت خورده و گاهی علف.
علی علیه السلام او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، اگر با دهان آب می خورد گوسفند است و اگر با زبان آب می خورد سگ است.
اعرابی : هر دو جور آب می خورد.
علی علیه السلام او را در راه رفتن آزمایش كن ، اگر دنبال گله می رود سگ است و اگر وسط یا جلو گله می رود گوسفند است.
اعرابی : گاهی چنین است و گاهی چنان.
علی علیه السلام او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن ، اگر بر شكم می خوابد گوسفند است و اگر بر دم می نشیند سگ است.
اعرابی : گاهی به این ترتیب می نشیند و زمانی به آن ترتیب.
علی علیه السلام او را ذبح كن اگر در شكمش شكنبه دیدی گوسفند است و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
اعرابی از شنیدن این نكات دقیق و متحیر و مبهوت شد

[ چهار شنبه 5 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1954

داستان شماره 1954

عمروعاص ( مکر

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

عمروعاص كه مردي زيرك و سياست باز بود نامي از بزرگترين حيله بازيهاي او در تاريخ ثبت است
او وقتي ، جناب جعفر طيار برادر امير المو منين عليه السلام از طرف پيامبر با گروهي به حبشه رفتند با حيله اي به حبشه رفت و به نجاشي گفت : مردي را ديدم كه از حضور شما خارج شد ، او فرستاد دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند ، نجاشي ناراحت شد و مشت محكمي بصورت عمرو عاص نواخت !
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهي سپاهي متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتي حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد .
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود ، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مي كرد تا جاييكه روزي كه عثمان بالاي منبر بود ، او گفت : خيلي برايت سخت گرفته اي تا جاييكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند ، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو
گاهي نزد امير المو منين عليه السلام مي آمد و مي خواست او را عليه عثمان تحريك كند ، گاهي اين مكار نزد طلحه و زبير مي رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مي كرد . و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادري عثمان بود طلاق داد .
از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها از قبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانند گوسفند ، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و . . . همه از ناحيه اين حيله گر تاريخ صادر شد ، و بوسيله معاويه در و مردم بي عقل شام هم بي چون و چرا؛ عمل مي كردند تا جاييكه وقتي شنيدند علي بن ابي طالب را در محراب عبادت كشتند ، مردم شام – بوسيله تبليغات عمر و عاص – گفتند مگر علي عليه السلام نماز مي خواند

پيغمبر و ياران ۵/۷۲ – ۵۴

[ چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1953
[ چهار شنبه 3 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1952
[ چهار شنبه 2 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1951

داستان شماره 1951

پسرانت چه شدند؟

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از شهادت على علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابى سفیان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهایى میان او و یاران صمیمى على علیه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد كه از دوستى و پیروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعى داشت یك اظهار ندامت و پشیمانى از یكى از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوى معاویه هرگز عملى نشد. پیروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنكه در حال حیاتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جایى مى كشید كه نتیجه اقدام معاویه معكوس مى شد و خودش و نزدیكانش تحت تاءثیر احساسات و عقاید پیروان مكتب على قرار مى گرفتند.
یكى از پیروان مخلص و فداكار و با بصیرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبیله بزرگ طى قرار داشت . او چندین پسر داشت . خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طریف )) و ((طارف )) در صفین در ركاب على شهید شدند.
پس از سالها كه از جریان صفین گذشت و على علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاویه مواجه كرد. معاویه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجدید كند و از او اقرار و اعتراف بگیرد كه از پیروى على چه زیان بزرگى دیده است به او گفت : این الطرفات : پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟
((در صفین ، پیشاپیش على بن ابیطالب ، شهید شدند)).
على انصاف را در باره تو رعایت نكرد.
((چرا؟))
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
((من انصاف را در باره على رعایت نكردم ))
((چرا؟))
((براى اینكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش مى كردم )).
معاویه دید منظورش عملى نشد. از طرفى خیلى مایل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزدیك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزدیك دیده است برایش بیان كند. عدى گفت :((معذورم بدار)).
حتما باید برایم تعریف كنى .
((به خدا قسم ، على بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعیت فیصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشید. از زرق و برق دنیا متنفر بود و با شب و تنهایى شب ماءنوس بود. زیاد اشك مى ریخت و بسیار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشید و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقیرانه را مى پسندید. در میان ما كه بود مانند یكى از ما بود. اگر چیزى از او مى خواستیم مى پذیرفت و اگر به حضورش مى رفتیم ما را نزدیك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با این همه آنقدر با هیبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستیم به او خیره شویم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهایش مانند یك رشته مروارید آشكار مى شد. اهل دیانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بینوایان مهر مى ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند! یك شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود در وقتى كه تاریكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهایش بر چهره و ریشش ‍ مى غلطید، مانند مار گزیده به خود مى پیچید و مانند مصیبت دیده مى گریست .
مثل این است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنیا مى گفت : اى دنیا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو دیگرى را بفریب (یا هرگز فرصتى این چنین تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نیست ، خوشى تو ناچیز و اهمیتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )).
سخن عدى كه به اینجا رسید، اشك معاویه بى اختیار فروریخت . با آستین خویش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همین طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
((شبیه حالت مادرى كه عزیزش را در دامنش سر بریده باشند)).
آیا هیچ فراموشش مى كنى ؟
((آیا روزگار مى گذارد فراموشش كنم))

[ چهار شنبه 1 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1950

داستان شماره 1950

نماز خالصانه

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آيا در ميان شما كسى هست دو ركعت نماز بخواند كه در آن هيچ گونه فكر دنيا به خود راه ندهد، تا يكى از اين دو شتر را به او بدهم .
اين فرمايش را چند بار تكرار فرمود. كسى از اصحاب پاسخ نداد. اميرالمؤ منين عليه السلام به پا خواست و عرض كرد:
يا رسول الله ! من مى توانم آن دو ركعت نماز را بخوانم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
بسيار خوب بجاى آور!
اميرالمؤ منين عليه السلام مشغول نماز شد، هنگامى كه سلام نماز را داد جبرئيل نازل شد، عرض كرد:
خداوند مى فرمايد يكى از شترها را به على بده !
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
شرط من اين بود كه هنگام نماز انديشه اى از امور دنيا را به خود راه ندهد. على در تشهد كه نشسته بود فكر كرد كدام يك از شترها را بگيرد.
جبرئيل گفت :
خداوند مى فرمايد:
هدف على اين بود كدام شتر چاقتر است او را بگيرد، بكشد و به فقرا بدهد، انديشه اش براى خدا بود. نه براى خودش بود و نه براى دنيا.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر تشكر از على عليه السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نيز در ضمن آيه اى از آن حضرت قدردانى نموده و فرمود:
((ان فى ذالك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد)) (۱)
سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
هر كس دو ركعت نماز بخواند و در آن انديشه اى از امور دنيا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد

[ شنبه 30 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1949

داستان شماره 1949

عشق سوزان

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد سياه چهره اى به حضور على عليه السلام رسيد عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين من دزدى كرده ام مرا پاك كن ! حدى بر من جارى ساز!
پس از آن كه سه بار اقرار به دزدى كرد، امام عليه السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر على عليه السلام بيرون آمد و به سوى خانه خود رهسپار گرديد با اين كه ضربه سختى خورده بود در بين راه با شور شوق خاص فرياد مى زد:
دستم را اميرالمؤ منين ، پيشواى پرهيزگاران و سفيدرويان ، آن كه رهبر دين و آقاى جانشينان است ، قطع كرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح على سخن مى گفت .
امام حسن و امام حسين از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گراميشان رسيدند و عرض كردند:
پدر جان ! ما در بين راه مرد سياه چهره اى كه دستش را بريده بودى ، ديديم تو را مدح مى كرد.
امام عليه السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وى عنايت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع كردم ، تو مرا مدح و تعريف مى كنى ؟
عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آميخته است ، اگر پيكرم را قطعه قطعه كنند، عشق و محبت شما از دلم يك لحظه بيرون نمى رود. شما با اجراى حكم الهى پاكم نمودى .
امام عليه السلام درباره او دعا كرد، آنگاه انگشتان بريده اش را بجايشان گذاشت ، انگشتان پيوند خورد و مانند اول سالم شد.

بحار ج ۴۱، ص ۲۰۲

[ شنبه 29 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1948

داستان شماره 1948

دعا به اسم اعظم و حفظ كلّ قرآن

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابوعمره كه معروف به زاذان بوده عجمی و ایرانی بود. وی از یاران مخصوص امیرالمؤمنین علی،‌(ع) گردید. سعد خفاف می‌گوید: شنیدم زاذان با این كه عجمی است، با صدای بسیار خوب و غمگین قرآن می‌خواند، به او گفتم: تو آیات قرآن را خیلی خوب می‌خوانی، از چه كسی آموخته‌ای؟
لبخندی زد و گفت: روزی امام علی،‌(ع) از كنار من عبور كرد، من شعر می‌خواندم و صوت عالی داشتم به گونه‌ای كه آن حضرت از صدای من تعجب كرد و فرمود: ای زاذان چرا قرآن نمی‌خوانی؟ عرض كردم: قرائت قرآن را نمی‌دانم، جز آن مقداری كه در نماز، بر من واجب است. آن حضرت به من نزدیك شد، و در گوشم سخنی فرمود كه نفهمیدم چه بود، پس فرمود: دهانت را باز كن، دهانم را گشودم، آب دهانش را به دهانم مالید، سوگند به خدا، قدمی از حضورش برنداشتم كه در همان دم، دریافتم همه قرآن را به طور كامل حفظ هستم. پس از این جریان، به هیچ كس، نیازی در یادگرفتن قرآن، پیدا نكردم.
سعد می‌گوید: این قصه را برای امام باقر،‌(ع)، نقل كردم، فرمود: زاذان راست می‌گوید، چرا كه امیرالمؤمنین علی برای زاذان، به اسم اعظم خدا، دعا كرد، و چنین دعایی رد خور ندارد

سفینه‌البحار، ج ۱، ص ۵۴۷

[ شنبه 28 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1947

داستان شماره 1947

اعتراض كوبنده

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

معاویه عده ای از صحابه و تابعین دروغگو را با پول خریده بود تا آنها بر ضد امام علی (ع)، حدیث جعل كنند، مانند ابوهریره، عمروعاص و مغیره بن شعبه از صحابه، و مانند عروه بن زبیر از تابعین.
ابوهریره بعد از شهادت علی (ع) به كوفه آمده بود، و با طرفندهای عجیبی،(با حمایت از قدرت معاویه) مطالبی را كه با شأن علی (ع) نامناسب بود، می بافت و به پیامبر(ص) نسبت می داد، شبها كنار باب الكنده مسجد كوفه می نشست و عده ای را با اراجیف خود منحرف می كرد. شبی یكی از جوانان غیور و آگاه كوفه در جلسه او شركت كرد، پس ‍ از شنیدن گفتار بی اساس او، خطاب به او گفت: تو را به خدا سوگند می دهم آیا شنیده ای كه رسول خدا در مورد علی (ع) این دعا را كرد:
اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه:
خدایا دوست بدار، كسی را كه علی (ع) را دوست بدارد و دشمن بدار كسی را كه علی (ع) را دشمن دارد.
ابوهریره (دید نمی تواند این حدیث روشن و قاطع را رد كند) گفت: اللهم نعم: خدا را گواه می گیرم آری شنیده ام.
جوان غیور گفت: بنابرین، خدا را گواه می گیرم كه تو دشمن علی (ع) را دوست می داری و دوست علی (ع) را دشمن داری (پس مشمول نفرین رسول خداص هستی)، سپس آن جوان بر خاست و با كمال بی اعتنائی آن جلسه را ترك نمود.

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

[ شنبه 27 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1946

داستان شماره 1946

احمد جامى

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى احمد جامى بر بالاى منبر رفت و گف ت : اى مردم هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. ناگهام زنى از پشت پرده فرياد زد كه : اى مرد ادعاى بيهوده نكن زيرا خداوند رسوايت خواهد كرد. هيچ كس جز على (عليه السلام) نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤ الات را مى داند شيخ احمد گفت : اگر سؤ الى دارى بپرس تا جواب بدهم .
زن گفت : آن مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟
شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤ الى است ؟ من كه در آن زمان نبوده ام كه ببينم نر بوده است يا ماده . زن گفت : نيازى نيست كه تو در آن زمان بوده باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى جواب را مى دانستى . در قرآن سوره نمل آمده است كه ((قالت نمله )) از اين مشخص مى شود كه مورچه نر بوده است يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اين جلسه شركت كرده اى يا بدون اجازه او؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده اى خداوند خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا ام المؤمنين جناب عايشه با اجازه پيامبر به جنگ امام زمان خود على (عليه السلام ) آمده بود و يا بدون اجازه ؟
پس شيخ بيچاره نتوانست جواب گويد و از منبر به زير آمد و به منزل رفت و چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد

الغدير، ج ۱۱، ص ۳۹۵

[ شنبه 26 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1945

داستان شماره 1945

زبان حال موسيقى حرام

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

نقل شده : اميرالمؤمنين على (عليه السلام) ديد مردى ((طنبور)) (كه يك نوع آلت موسيقى داراى دسته دراز و كاسه كوچك است و در مجلس ‍ لهو و عياشى زده مى شود) مى زد، على (عليه السلام) او را از اين كار بازداشت و حتى طنبور او را گرفت و شكست ، سپس او را توبه داد و او توبه كرد.
آنگاه على (عليه السلام) به او فرمود: آيا مى دانى طنبور وقت به صدا درآوردنش چه مى گويد؟
او گفت : ((وصى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) داناتر است )).
على (عليه السلام) فرمود ۶ طنبور هنگام زدنش (در صداى مخصوصش ‍ مى گويد:
ستندم ستندم يا صاحبى
ستدخل جهنم يا ضاربى
((بزودى پشيمان مى شوى ، به زودى پشيمان مى شوى اى صاحب من ، و به زودى داخل دوزخ مى گردى اى زننده تار من )).
به روايتى از پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در اين زمينه توجه كنيد كه فرمود: صاحب غناء (موسيقى حرام ) در روز قيامت از قبرش ، كر و لال و گنگ محشور مى شود

المخازن ، ج ۱، ص ۳۲۱ (داستانهاى صاحبدلان ج ۲، ص ۳۳)

[ شنبه 25 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1944

داستان شماره 1944

رقابت جاهلانه

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از گذشت دهها سال از عصر جاهليت ، زماني كوفه دچار قحطي گرديد و مردم به مضيقه افتادند. يكي از روزها (غالب ) پدر فرزدق شاعر كه رييس قبيله بني تميم بود براي غذاي خانواده خود شتري كشت و طعام زيادي تهيه كرد، چند ظرف غذا براي افراد قبيله خود فرستاد و يك ظرف هم براي سحيم بن وثيل رييس قبيله بني رياح . سحيم از عمل غالب ، سخت خشمگين شد و آنرا هتك خود پنداشت بهمين جهت ظرف غذا را بزمين ريخت و آورنده غذا را كتك زد و گفت من نيازي بطعام غالب ندارم و اكنون كه او شتري كشته من نيز چنين ميكنم و شتري كشت . بر اثر اينكار بين آن دو رقابت آغاز گرديد فرداي آنروز غالب دو شتر كشت و سحيم نيز دو شتر. روز سوم غالب سه شتر كشت و سحيم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر كشت و سحيم كه آن تعداد شتر در اختيار نداشت آنروز حتي يك شتر هم نكشت ولي از اين شكست و عقب نشيني ناراحت شد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبي فرا رسد و آن شكست را جبران نمايد.
دوران قحطي سپري شد و وضع مردم كوفه بحال عادي برگشت ، در يكي از روزها كساني از قبيله بني رياح ، به سحيم گفتند تو با عملت ما را دچار ننگ و بدنامي كردي . چرا آنروز همانند غالب صد شتر نكشتي ما حاضر بوديم بجاي هر يك شتر به شما دو شتر بدهيم . ما عذر آورد كه آنروز شترهاي من در بيابانها پراكنده بودند و صد شتر در دسترس نداشتم . سپس يك روز سيصد شتر كشت و در اختيار عموم قرار داد و اعلام نمود تمام مردم و همه خانواده ها ميتوانند رايگان از گوشت شترها استفاده كنند و هر قدر ميخواهند ببرند و براي خود غذا تهيه نمايند.
اين قضيه در زمان حكومت علي عليه السلام اتفاق افتاد و درباره حليت گوشت شترها استفاء شد. آنحضرت به حرمت آنها حكم داد و فرمود اين شترها را براي تاءمين غذا و رفع نياز مردم نكشته اند بلكه مقصود از اينكار تنها مفاخره و مباهاه بوده است . بر اثر اين حكم شرعي ، مردم مسلمان از بردن و خوردن آن گوشتها خودداري كردند، لاشه شترها را در مركز زباله شهر كوفه انداختند و طعمه سگها، عقابها، كركسها و ديگر پرندگان وحشي شد

[ شنبه 24 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1943

داستان شماره 1943


فرزند عمر و مدح على (ع )

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبيدالله بن عمر يك سردار ايرانى را كشته ، و عثمان بن عفان از اجراى حد الهى در مورد او سر باز زده بود، از اين جهت وى در زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از عدالت وى ترسيد و به معاويه ! پيوست !
معاويه از آمدن فرزند خليفه ثانى خيلى خوشحال گشت ، و از او خواست در بالاى منبر مردم را بر ضد على شورانيده و چنين قلمداد كند كه او عثمان را كشته است ، و هر چه مى تواند از فحش و ناسزاگويى و… در مورد على كوتاه نيايد.
عبيدالله پس از سخنرانى مفصل كوچكترين سخنى در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نگفت ، چون معاويه از وى پرسيد كه چرا به على (عليه السلام ) بد نگفتى ؟ جواب داد: معاويه ! چگونه على را متهم به قتل عثمان كنم كه او كوچكترين دخالتى در اين امر نداشت ؟ و چگونه بر وى بد بگويم كه او بدى نداشته ، و دچار دروغ گردم ؟ آنگاه اشعارى در مدح على (عليه السلام ) و بى تقصيرى او، و خيانت و حقه بازى معاويه سرود.(۱)
و نظير اين جريان در مورد برادر اميرالمؤمنين ((عقيل )) پيش آمد: او چون از على (عليه السلام ) درخواست بذل و بخشش از بيت المال مسلمين نمود، حضرت با مفتول داغ او را جواب گفت و با اين عمل خود نشان داد كه خيانت به بيت المال نتيجه اش ندامت ابدى ، و گرفتارى به آتش سوزان است .
عقيل چون از عطاهاى بى جاى على ماءيوس شد وارد شام گرديد، و معاويه از او به گرمى استقبال نمود، و در يك قلم صد هزار درهم به وى بخشيد! و از او خواست درباره اصحاب على و معاويه تعريف كند، او در سخنرانى خود گفت :
اى معاويه ! هنگامى كه به حضور على (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم محضر او همانند محضر رسول خدا است ، مردم به نماز و روزه و عبادت و خودسازى مشغولند، و او در جايگاه پيامبر قرار گرفته است …
اما اينك مى بينم كه منافقين دور تو را گرفته اند، همان افرادى كه با پيامبر جنگيدند، و بارها خواستند آن حضرت را ترور كنند


۱
-شرح نهج البلاغه ج ۳ ص ۶۱ و۶۲ و ۱۰۰ و ۱۰۱٫

[ شنبه 23 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1942
[ شنبه 22 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1941

داستان شماره 1941

مرد ناشناس

 


 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زن بيچاره ، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مى رفت . مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش ‍ گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:((خوب معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى كنى ، چطور شده كه بى كس مانده اى ؟)).
شوهرم سرباز بود. على بن ابيطالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال .
مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد. سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت ، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى رفت . شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود،زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزى رفت و در زد.
كيستى ؟
((همان بنده خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم ، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام )).
خدازتوراضى شودوبين ما و على بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند!
((در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت :((دلم مى خواهد ثوابى كرده باشم ، اگر اجازه بدهى ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم )).
بسيار خوب ! ولى من بهتر مى توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانيد. به دهان هركدام كه لقمه اى مى گذاشت مى گفت :((فرزندم ! على بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهى كرده است )).
خمير آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش كن .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله هاى آتش زبانه كشيد و چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود مى گفت :((حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى كند)).
در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس ‍ را شناخت ، به زن صاحب خانه گفت :((واى به حالت ! اين مرد را كه كمك گرفته اى نمى شناسى ؟! اين اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است )).
زن بيچاره جلو آمد و گفت :((اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من ، من از تو معذرت مى خواهم .))
((نه ، من از تو معذرت مى خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم ))

بحارالانوار، ج ۷ (باب ۱۰۳) ص ۵۹۷

[ شنبه 21 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1940
[ دو شنبه 20 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1939

داستان شماره 1939

دو پدر امت

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هنگاميكه ابن ملجم شمشير بر فرق اميرالمو منين عليه السلام زد آنحضرت را بخانه آوردند. مردم برگرد خانه علي عليه السلام جمع شدند تا تكليف ابن ملجم تعيين شود و او را بكشتند. امام حسن عليه السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شويد و بمنازل خود برگرديد فعلا ابن ملجم را بحال خود ميگذاريم تا اگر پدرم بهبودي يافت خودش هر چه خواست با او معامله كند.
همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته . پس از مختصر زماني حضرت مجتبي آمد ديد اصبغ بن نباته هنوز ايستاده فرمود چرا نميروي مگر پيغام پدر مرا نشنيدي ؟ عرضكرد شنيدم ولي نميروم مگر اينكه ايشان را ببينم و حديثي از مولايم بشنوم .
امام حسن عليه السلام داخل شد و جريان را عرضكرد و براي اصبغ اجازه گرفت .
اصبغ وارد شد، گفت ديدم علي عليه السلام دستمال زرد رنگي بر سر بسته ولي رنگ صورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگر نشنيدي پيغام مرا؟ گفتم شنيدم ولي خواستم حديثي از شما بشنوم فرمود بشنو كه ديگر بعد از اين از من نخواهي شنيد فرمود اي اصبغ همينطور كه تو بر بالين من آمدي روزي من ببالين پيغمبر رفتم بمن دستور داد كه بمسجد برو و مردم را عموما دعوت كن آنگاه يك پله پايين تر از فراز منبر بالا برو و بگو هر كس والدين خود را ترك كند و عاق شود و هر كس از مولا و آقاي خود بگريزد و هر شخصيكه مزدور خود راستم كند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت كند.
من بدستور آنحضرت عمل كردم همينكه از منبر بزير آمدم مردي از انتهاي مسجد گفت يا علي سخني گفتي ولي تفسير ننمودي من خدمت پيغمبر آمدم و گفته آنمرد را بعرض رساندم .
اصبغ گفت در اين هنگام علي عليه السلام دست مرا گرفت و پيش خود كشانيد و يك انگشت مرا در ميان دست نهاد، فرمود همينطور پيغمبر(ص ) انگشت مرا در ميان دست خود گرفت و فرمود:
يا علي الاواني و انت ابوا هذه الامه فمن عقنا فلعنه الله عليه الاواني و انت موليا هذه الامه فعلي من ابق عنا لعنه الله الاواني و انت اجير اهذه الامه فمن ظلمنا اجرتنا فلعنه الله عليه ثم قال آمين
اي علي من و تو دو پدر اين امتيم هر كس ما را ترك كند و بيازارد بر او باد لعنت خدا و نيز من و تو دو آقاي اين امتيم هر كس از ما بگريزد بر او باد لعنت خدا و هم من و تو دو مزدور و اجير آنهاييم هر كس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پيغمبر(ص ) گفت آمين

[ دو شنبه 19 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1938

داستان شماره 1938

تولد على (ع )

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على (عليه السلام ) اولين هاشمى است كه پدر و مادرش هاشمى بودند (فاطمه بنت اسد بن هاشم و ابوطالب ابن عبدالمطلب بن هاشم ) حضرت امير در روز جمعه ۱۳ رجب ده سال قبل از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ۲۳ سال پيش از هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در شهر مكه و در خانه خدا به دنيا آمد. ابن قعنب مى گويد: با عباس ‍ بن عبدالمطلب و گروهى ديگر روياروى خانه ى خدا نشسته بوديم فاطمه بنت اسد به سوى خانه ى خدا آمد و ايستاد و گفت : خداوندا به تو پيامبرانت و كتابهايشان ايمان دارم . گفتار ابراهيم (عليه السلام ) جد خود را راستين مى دانم همانگونه اين خانه را به فرمان تو بنا نهاد… تو را به او، و به اين كودك كه با خود در شكم دارم ، سوگند مى دهم كه زادنش را بر من آسان كن در همين هنگام به چشم خويش همه ما ديديم كه ديوار خانه ى خدا از هم شكافت و آن گرامى بانو پا به درون آن گذارد و ديوار دوباره به هم آمد ما هم شتابناك برخاستيم تا در خانه را باز كنيم اما هر چه كرديم باز نشد… و دانستيم كه اين حكمت خداوندى است . سپس ‍ فاطمه بنت اسد بعد از چهار روز با كودك خود از خانه كعبه بيرون آمد. طبق پاره اى از روايات ابوطالب در هنگام ولادت حضرت على (عليه السلام ) در مكه حضور نداشت ، آنگاه كه ابوطالب آمد، فرزند را از مادر گرفت و به همراه فاطمه به سمت خانه كعبه رفت و از خداى كعبه خواست كه نام او را هم خود معين كند و شعرى در پى درخواستش ‍ خواند: اى پروردگار شبهاى تيره و تاريك ، اى پروردگار ماه نورانى و درخشان ، به امر خود براى ما بيان كن ، كه چه سزاوار او مى بينى درباره اين فرزند و او فكر مى كرد نام فرزند خود را چه بگذارد ورقه سبزى از آسمان فرود آمد كه روى آن نوشته شده بود:

خصصتما من ولد الزكى
الطاهر المطهر المرضى
واسمه من شامخ على
على اشتق من العلى

يعنى : شما زن و شوهر را به وجود فرزندى پاك و مفتخر ساختيم . فرزندى كه پاكيزه و برگزيده و مورد پسند خداست . نام او را به سبب عظمتش على گذاشتيم . نام على از نام خداى على اعلى مشتق است

قصص الانبياء
امام علی (علیه‌ السلام):
سعادت هرگز با سستی و تنبلی به دست نمی‌آید.
غررالحکم و دررالکلم، ص ۱۹۷
میلاد مرتضی اسدالله حیدر است
جشن ولادت علی(ع) آن میر صفدر است
زوجی برای فاطمه حق آفریده است
این زادروز همسر زهرای اطهر است
با کوردل بگو، که بجز شیر حق علی (ع)
جای ولادتش حرم خاص داور است؟

[ دو شنبه 18 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1937

داستان شماره 1937

داستانی شگفت

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟
جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. علی علیه السلام به زن فرمود: مرا می شناسی؟
زن : نامتان را شنیده ، ولی تاكنون شما را ندیده بودم . علی علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستی؟ زن : آری ، بخدا سوگند. حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غیر دائم ، ازدواج نكردی و پس از چندی پسر زاییدی و چون از عشیره و بستگانت بیم داشتی طفل را در آغوش كشیده و شبانه از منزل بیرون شدی و در محل خلوتی فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش ایستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هیجان بود،دوباره برگشتی و فرزند را بغل كردی و باز به زمین گذاردی و طفل ، گریه می كرد و تو ترس رسوایی داشتی ، سگهای ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشویش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی ، تا این كه سگی بالای سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه ای كه به فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستی ، كودك صیحه زد و تو می ترسیدی صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتی و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتی ، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتی : بار خدایا! ای نگهدارنده ودیعه ها. زن گفت : بله ، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم . پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پیشانیت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جای شكستگی پیشانی جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودی فرزندت را حفظ كند، او را برایت نگهداشت ، پس شكر و سپاس ‍ خدای را به جای بیاور.

قضاوتهاي اميرالمومنين علي(ع) / محمد تقي تستري

[ دو شنبه 17 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1936

داستان شماره 1936

 

سگ، دشمن حضرت على (عليه السلام) را پاره كرد

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از ابى هريره منقول است كه صبح با رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله نماز خوانديم حضرت رو به اصحاب كرده بود صحبت مى‏فرمودند، كه مردى از انصار رسيد، گفت: يا رسول الله گذار من بر در خانه فلان شخص افتاد كه سگى دارد سر راه من گرفته جامه مرا پاره كرده و ساق مرا مجروح ساخته مرا از نماز صبح محروم كرد.
روز ديگر شخص ديگر آمد و به همان طريق شكوه كرد از آن سگ كه جامه مرا پاره كرده و ساق مرا مجروح كرده و به نماز نرسيدم و ناراحت شدم.
حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله برخاسته متوجه منزل آن شخص شد، فرمود: سگ عقور را بايد كشت چون به در خانه رسيد در را بكوفت، صاحب خانه بيرون آمد گفت: يا رسول الله چه چيز شما را به خانه من آورده و حال آنكه من بر دين شما نيستم اگر كارى با من بود دستور مى‏داديد من مى‏آمدم من چه شخصى هستم كه شما منزل من بياييد.
حضرت فرمود شما سگى درنده داريد و هر روز يكى را مجروح مى‏سازد او را بياوريد من او را به قتل برسانم آن مرد به خانه دويد ريسمانى در گردن سگ كرده كشان كشان بيرون آورد چون چشم آن سگ به رسول الله صلى‏الله عليه و آله افتاد به قدرت الهى به زبان آمد و گفت: السلام عليك يا رسول الله، چه چيز شما را به اينجا آورده و سبب قتل من چيست؟ حضرت فرمودند: ديروز فلانى را، امروز فلانى را جامه دريده، پاهاى ايشان را مجروح نموده‏ايد و از نماز ساخته‏ايد.
آن سگ به زبان فصيح گفت: يا رسول الله مرا كار به مومنان نيست و اين شخص از جمله منافقان و دشمنان امير المومنين هستند چون به خانه خود مى‏روند پسر عم تو را ناسزا مى‏گويند و سب مى‏كنند و اگر آنها چنين نبودند معترض نمى‏شدم لكن آنها را به قدر امكان ايذا مى‏كنم.
چون رسول خدا صلى‏الله عليه و آله اين كلمات را از آن حيوان شنيد به صاحب سگ سفارش نمود با محبت رفتار نمايد.
حضرت حركت كرد و خواست كه برگردد آن مرد بدست پاى حضرت افتاد و گفت: يا رسول الله سگ من شهادت به رسالت تو داده باشد من كمتر از سگ باشم كه به شما ايمان نياورم يا رسول خدا دست مبارك را به من بدهيد تا مسلمان شوم دست حضرت را گرفت و شهادتين را به زبان جارى كرد و گفت: اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان على ولى الله و جميع آنهايى كه در خانه بودند همگى مسلمان شدند.
يك حيوان درنده دشمنان على بن ابى طالب را پاره مى‏كند و دوستان آن بزرگوار را اذيت نمى‏كند.

حديقه الشيعه ص ۴۰۵

ما كه در زبان مى‏گوييم يا امير المومنين ما شيعه و دوستان شما هستيم اما كردار ما يا رفتار ما و يا عملكرد ما و يا قول و مطابق با روش آن بزرگوار نباشد و ما را به عنوان يك نفر شيعه نپذيرد روز قيامت تكليف ما چه مى‏شود بايد فكرى كرد اگر در زندگى اشتباهاتى بوده باشد تجديد نظر كند و كارى كند بعد از مردن على (عليه السلام) قبول فرمايد كه ما شيعه هستيم نه تنها اين باشد بلكه با اخلاق ديگران را هم هدايت كنيم (شايد اين داستان از نظر بعضي از كاربران گرامي باور كردني نباشد.اما در تاريخ اسلام از اين نمونه ها بسيار است..صحبت پيامبر با سوسمار،امام رضا با اهو،اشاره امام رضا به شير نقاشي شدي پرده و زنده شدن آن….و نيز
ابى هريره در بعضي جا مجبور ميشود كه فضايل امام را بگويد )

[ دو شنبه 16 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]