داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
عاقبت « برصیصا » عابد بنی اسرائیل
بسم الله الرحمن الرحیم
در بنی اسرائیل عابدی بود به نام برصیصا که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او به جایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبوی و شفا پیدا می کردند. اتفاقا دختری از خانواده بزرگ دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را در محل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود
شیطان از این فرصت استفاده کرد و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه میداد.بلاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن آن عابد آبستن شد
برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن کرد. شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلا شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد
وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز تمامی با خبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید. سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف نداشت به تمام کردار خود اعتراف کرد
پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند شیطان به صورت مردی به نزدش آمده و گفت: آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی. عابد پرسید چه کار باید بکنم؟ شیطان گفت: یک مرتبه مرا سجده کن
عابد سوال کرد: در این حال که من بر بالای دار هستم چگونه تو را سجده کنم. شیطان گفت: من به یک اشاره قناعت می کنم. عابد فقط با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی نسبت به پروردگار جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند.
خداوند در قران می فرماید:کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو تا مشکلات تو را حل کنم اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم
داستان شماره 4
هدیه شیطان
حكایتی خواندنی ازحضرت موسی علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد
گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه
حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتردوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم
داستان شماره 2
مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد